یکی بود و یکی نبود. یه شهر پرنور و صفایی بود که روزبهروز داشت خوشگلتر و رنگووارنگتر میشد. شهری که مردم دنیا چشم به اون دوخته بودند و میدونستند روزی خوشگلترین شهر در دنیا میشود اما یکی از همین روزها که شهر در حال پیشرفت و زندگی بود،جادوگر سیاه که در سرزمین سیاهی بود و همیشه میخواست شادی و زندگی رو از آدمای این شهر بگیره و خودش به تخت پادشاهی بشینه،میاد توی این شهر و با جادوی خودش همه نور و صفا رو میدزده. اون مردم شهر رو فریب میده و براشون کلی قصه از روزای بهتر میگه. بهشون وعده میده،شکلات میده،میوه میده و مردم شهر هم که طلسم شده بودن گول حرفای جادوگر سیاه رو میخورن. خلاصه جادوگر سیاه به تخت پادشاهی میشینه اما هی زمان میگذره و میگذره و مردم میبینن خبری از اون روزای خوب و شاد نیست. آدمایی که هنوز گذشته رو به یاد میاوردن و وعدههای جادوگر رو یادشون بود، اعتراض میکردن اما جادوگر هربار بهونهای میاورد و میگفت که الان درگیر جنگ با جادوگر زشت فلان شهر هستیم. الان درگیر جمع کردن ستارههای هفت آسمون هستیم که شهرمون رو نورانیتر کنیم. الان درگیر جمع کردن دیوهای پلید شهر هستیم که شهرمون امنتر بشه و خلاصه بهونههای اینطوری میاورد. اما مردم شهر غافل بودن از اینکه جادوگر همان اول کار مغز اکثر آدمای شهر رو ازشون گرفته بود. مغزی که آدما رو به فکر کردن وا میداشت و میتونستن بد رو از خوب و خیر رو از شر تشخیص بدن. آدمهای شهر همه از هم عصبانی بودند، باهم جنگ و دعوا میکردن و همونهایی که زمانی عاشق زندگی بودند، حالا از زمین و زمان متنفر شده بودند. جادوگر سیاه هم در این اوضاع و احوال، آدمهایی که مغز داشتند و وعدههای جادوگر رو بهش یادآوری میکردن، از بین میبرد، اونا رو زندانی میکرد و یا ناپدیدشون میکرد. جادوگر سیاه میخواست تمام دنیا رو سیاه کنه و مغز همه رو بگیره. مردم شهر چون مغز نداشتند مدام گول حرفهای جادوگر سیاه رو میخوردن. اونا حتی گاهی دلشون برای جادوگر هم میسوخت. بهم میگفتن مگه میشه جادوگری با این ابهت، با این همه شکوه و جلال دروغ بگه؟ اون مردم شهر که مغز نداشتن،گذشتهای که داشتن رو به یاد نمیاوردن، اونا سخت مشغول کار بودند تا بتونن پولی در بیارن و شام و نهار بخورن. مامورهای جادوگر سیاه در تمام روز در بازار شهر میگشتند و آدمهایی که مغز داشتند را دستگیر میکردند، از مردم به زور رشوه میگرفتند، اونا رو میزدند و دخترا و زناشون رو به کنیزی میبردند. اما بازهم مردم شهر دلشون به حال اونا و جادوگر میسوخت. میگفتن خب اینا هم تحت فشار هستن، اینا هم اینطوری دارن زندگی میکنن و از این راه نون میخورن.
جادوگر سیاه که حالا به آرزوش رسیده بود و شهر باشکوه و پر ستاره آدمها رو تبدیل به خرابه کرده بود،هرچی که از مردم میخواست، مردم براش انجام میدادن چون خیلی از آدمای اون شهر مغز نداشتن و اونایی هم که مغز داشتن یا ناپدید شده بودن، یا دستگیر و یا هرطوری بود خودشون رو قائم کرده بودن تا دست مامورهای جادوگر سیاه بهشون نرسه اما هرچقدر برای مردم از دوران باشکوه گذشته میگفتند، کسی باور نمیکرد. هرچقدر وعدههای جادوگر رو همون موقع که شهرشون رو میخواست تسخیر کنه به مردم یادآوری میکردن کسی اهمیت نمی داد. هرچقدر از ظلم و جنایتهای جادوگر سیاه برای مردم میگفتن، آدما هی بهونه میاوردن و میگفتن خب معلومه لازم بوده، چون الان داریم با سرزمین جادوگر زشت میجنگیم و ما خیانت کار داشتیم توی شهر. خب معلومه الان باید اینطوری باشه، چون درگیر مذاکره با دیوهای سرزمین یخبندان هستیم. برای همین گوش شنوا نداشتن. حالا جادوگر از مردم بی مغز میخواست بیشتر کار کنن، مردم هم بیشتر کار میکردن. از مردم می خواست بیشتر گریه کنند، اونا هم بیشتر گریه میکردن، از مردم میخواست لبخند بزنند، مردم هم لبخند میزدند. جادوگر حتی برای خنده و تفریحش، دستور داد کلاهی مثل کلاه جادوگریاش بسازنند و در میدان اصلی شهر نصب کنند. وقتی این کار انجام شد، دستور داد تمام مردم شهر، صبحها قبل از رفتن به سر کار و غروبها بعد از برگشتن از سرکار، جلوی این کلاه تعظیم کنند و مردم شهر هم همین کار را میکردن اما آنها شاد بودند چون مغز نداشتند و فکر میکردند اگر جادوگر سیاه نباشد همه چیز بدتر میشود و بهم می گفتند خدا را شکر الان آب و نانی داریم بخوریم و از شر جادوگر زشت و دیوهای سرزمین یخی در امان هستیم. و مدام بهم یادآوری میکردن که خدا رو شکر امنیت داریم. خلاصه هر کاری که جادوگر سیاه میخواست مردم انجام میدادن. اونا حتی برای سلامتی جادوگر سیاه دعا میکردن و از خدای بزرگشون میخواستن که اون همیشه به تخت پادشاهی بمونه چون اگه نمونه معلوم نیست اوضاع و احوال زندگیشون چی میشه.
متن از امیرعباس کلهر