
با عبور از چالوس، در تاریکیِ شب بدون توقف تا شهرستانِ ساری به پیش تاختیم تا در مرکزِ سرزمینِ سرسبزِ شمالی، داستانی سبز از عاشقانهها از زمین سر برآورد و از آن خاکِ حاصلخیز، رمز و رازی از عشق بسویم خیز بردارد!
در انتهای شب بود که خسته و فرسوده، واردِ شهرِ ساری شدیم، همان شهری که گویی رودی از میِ نابِ عاشقانهها در آنجا جاری و ساری بود!
نخستین گزینهی خانوادههای فرهنگی برای اقامت بهنگام مسافرت همانا مدارس و مراکز آموزشی است اما در آن ساعاتِ پایانی شب، تمامِ مراکز مربوطه تعطیل شدهبود!
برای مدتی از این سو به آن سوی شهر سرگردان بودیم تا اینکه در اوجِ حیرانی و نومیدی، در میانهی کوچهای خلوت و ظلمانی، از دور کورسویِ نور امیدی تابیدن گرفت و از روی خوشاقبالی و بهنحوی بهتمامی اتفاقی، شبحی را در تاریکیها دیدم که ما را بسوی خود فرا میخواند.
گویی در آن ساعتِ شب، فرشتهخویی یکه و تنها، فقط در انتظار ما چشم بر راه دوخته بود تا نویدبخش سرپناهی برای مسافرانی غریب و خسته باشد و ما نیز بدونِ درنگ بسویش شتافتیم!
وقتی نزدیکتر شدیم چه شگفتانگیز که دخترکی جوان، زیر تابلوی مدرسهایی به ما خوشآمد گفت و سخاوتمندانه ما را برای اسکان و استراحت به مدرسه دعوت فرمود!
باوجودیکه مدرسه جزو مدارسِ منتخب برای پذیرشِ مسافران نبود با اینحال به وساطتِ دخترک، بابای مدرسه چارهایی جز پذیرش ما نیافت!
یک شیب به نسبت تند در ورودی مدرسه وجود داشت که حیاط مدرسه را که از سطح کوچه یکی دو متر پائینتر بود به کوچه مرتبط میساخت و داخل مدرسه نیز کلاسها همگی خالی بود و بجز میز و صندلیهای دانشآموزان و تختهسیاهِ کلاس چیز دیگری در آن دیده نمیشد.
همزمان با استقبال و ورود به مدرسه و در همان برخوردِ اول اما بوضوح نگاهی معنادار از سوی دخترک را احساس کردم، نگاهی که پر رمز و راز بود و در عمقِ آن، شوری عاشقانه موج میزد!
همانا چیزی در برقِ نگاه او نهفته بود که آنچه در دل بود را بینیاز از بیان، برملا میکرد!
دخترک، البته چندان سن و سالی نداشت و چادری ساده و رنگین، قامت ظریفش را پوشانده بود مگر چهره و چشمانِ نافذش را!
پس از ورود به یکی از کلاسها و جابجایی یکی دو میز و صندلی و گستردن زیراندازی، بر آن شدم تا تماسی تلفنی با خانه بگیرم و از این رو در غیابِ وفورِ تلفنهای همراه امروزی که در آن زمان کالایی بسیار لوکس و اشرافی بحساب میآمد و تنها در دستان ازمابهتران و صاحبمنصبان و افرادی انگشتشمار دیده میشد، از بابای مدرسه جویایِ آدرسِ مرکزِ تلفنِ بینشهری شدم و او نیز یکی دو خیابان آن طرفتر را نشانی داد.
با دخترانِ خواهرم در آن ساعاتِ انتهایی شبانگاهی و در خلوتی آنچنانی، راهی خیابانها شدیم اما در میانهی اولین خیابان آنچنان وهم و ترس مرا فرا گرفت که بسرعت دختران را به مدرسه بازگرداندم!
پس از بازگشت قهرمانانه و پیروزمندانه و البته بدنبالِ افشای عدم توفیق در برقراری تماس تلفنی، دخترک با ژرفای نگاه خود و با زبانِبیزبانی از من به لابه میخواست تا به سرای درویشی آنها پا بگذارم و از تلفنِ مدرسه استفاده کنم و در نهایت بابای مدرسه نیز به احترامِ دخترک، مجوز لازم را صادر و ابلاغ فرمود!
جواب دریافتی از خانه، ناامیدکننده و تمام نقشههایم گویی نقش بر آب بود و دیگر جز پناه بردن به خواب چارهایی برایم نماندهبود و من نیز که از کودکی، شب خوابی در خودرو برایم رویایی هیجانانگیز و خواستنی بود تویاتا را برای خوابی شبانگاهی برگزیدم!
از قضا پاسی از نیمهشب گذشته بود که گویا به ناله و آه از سوی دخترکی، بهناگاه چشمانِ آسمان چه پرآب شده بود و در نهایت چون سیماب گریست و آن شب را در تویوتا در حالی به صبحی دیگر رساندم که بارشِ باران همدم خلوتِ تنهاییام شده بود!
صبحگاهان اما باز هم در حیاط و آبخوری مدرسه، با رفتارِ طنازانهی دخترک که گاهی نیز با خندههایی شیطنتآمیز همراه میشد روبرو شدم درحالیکه دعوتی بیریا و دوستانه برای صبحانه بدنبال داشت!
القصه، در شهر ساری و در آن رودِ عشقِ جاری، در معیتِ یک خانوادهی فرهنگی، هدفِ تیر نگاهی عاشقانه و رمزآلود قرارگرفته و بهآنی در تورِ نگاهِ صیادی تیزچنگ درافتاده بودم، صیدی که تا آن روز هرگز چنین دامی را تجربه نکردهبود و تا آن شب، عشق هرگز چنین جسور و بیپروا به من نزدیک نشده بود.
با این همه اما آن شکارچیِ نوپا، با همهی لطافت و شیفتگی بیپیرایهاش، در انتخاب صیدِ خویش به خطا رفته بود؛ چرا که هیچ امکانی برای نگهداشتنِ آن شکارِ بلندپرواز در تورِ نگاهش وجود نداشت.
از هر سو که به ماجرا مینگریستی، نه صید با صیاد سنخیتی داشت، نه زمان و مکان در تناسب بود؛ گویی دو جهانِ متفاوت، به تصادفی غریب، تنها برای لحظهای کوتاه، در یک نقطه تلاقی یافته بودند.
باری، نه آن صیاد را گناهی بود، نه این صید را تقصیری؛ فقط اشتباهی تلخ بود در انتخاب!
نه به قامتِ رؤیاها میآمد، نه در شأنِ تمنّاها.
اشتباهی بود از جنس دل، بیآنکه ملامتی بر آن باشد.
و در نهایت عشقی که هنوز قوام نیافته، ناگزیر، به پایان رسید.
بهگاهِ وداع اما هنگامیکه تویوتا از سطحِ شیبدار مدرسه خارج میشد ورقِ زیرینِ آن، برخوردی به نسبت شدید با سطح زمین و قُلابِ قفلِ در داشت و از آن برخوردِ ناگهانی، صدای بهشدت دلخراشی، چون صدایِ شکستهشدنِ یک دلِ عاشق به هوا برخاست!
دخترک که خود در را گشوده بود و در آستانهی در، بیحرکت ایستاده بود، حالا دیگر به مصراعِ پایانی یک شعر عاشقانه رسیده بود و در حالیکه قصرِ بلندِ آرزوهایش را ویرانه میدید، معصومانه با لبخندی نیمهجان و تلخ که بر لبانش محو میشد به خداحافظیها پاسخی گفت تا اینکه سرانجام از جبرِ روزگار، زیرِ آوارِ سنگینِ کاخ آرزوهای بربادرفته ، شیشههای نازکِ امیدش شکست...
همزمان تویوتا به نرمی بهراه افتاد و بی خبر از آنچه گذشت، راهی بیانتها را در پیش گرفت تا آنجاکه آهسته آهسته نقشِ دخترک از قابِ نگاهم فاصله گرفت و داستانِ آن شبانهروز و آن غزلِ جانسوز بهعنوان یکی از زیباترین شعرهای ناگفتهی جوانی برای دیر زمانی و تا همیشهی روزگار به یادگار ماند!
و حالا پس از سالها، او که آن شب حتی اسمَش را نگفت و من نیز از فرطِ پرهیزگاری (!) و در حقیقت از شدت خامی حتی نامی از او نپرسیدم، در میان هالهای از رویا و خیال، با همان نگاهِ فریبا به افسانهها پیوسته است...
آه، ای دخترِ آن شبِ بارانی!
نمیدانم کجای این جهانِ پهناور، پنهانی...
اما هنوز، هر از گاهی، برقِ نگاهی،
از لابهلای پردههای مهگرفتهی خاطرههادر آسمانِ خیالم میدرخشد،
و مرا، بیآنکه بخواهم،بار دیگر به آن کوچهی تاریکِ ساری میکشاند...
@geda114