ویرگول
ورودثبت نام
امیر میرزامحمد
امیر میرزامحمد
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بهشتِ خوراکی‌ها

آن خوردنیِ شیرینِ قرمز رنگ که در عکس می‌بینید، تحفه‌ی ترک‌ها بر سرِ میز صبحانه است.
آن خوردنیِ شیرینِ قرمز رنگ که در عکس می‌بینید، تحفه‌ی ترک‌ها بر سرِ میز صبحانه است.


خدا همه‌ی مادربزرگ‌ها را رحمت کند. خونه‌ی مامان بزرگه؛ مادرِ مادرم، برای ما نوه‌ها مثل یک پیک‌نیکِ شاد در پارک بود. سیزده به درِ ما روز دهم هر ماهِ قمری که روضه‌ی خانگیِ مامان بزرگه بود، تکرار می‌شد. من تا قبل از نُه سالگی که دخترخاله‌هام به سنّ تکلیف برسند، همیشه همراه مادرم بودم. نوه‌های پسر همه یا از من خیلی بزرگ‌تر بودند یا کوچکتر. مامان‌ها روضه بازی می‌کردند و ما بچه‌ها آتش می سوزاندیم در دو طبقه و نصفی خانه‌ی قدیمیِ پدربزرگ و دور تا دورِ حیاط و حوض و باغچه‌اش. یاد حاج ‌آقا؛ پدر بزرگم بخیر، چقدر به ما هشدار می‌داد که مراقب گلها باشید. همیشه طاقچه‌ی خانه معطر بود به یاس‌های دستچین پدربزرگ! خودش کفش‌های همه را پای در جفت می‌کرد و با دقت خورده‌ نان‌ها را از روی فرش به گوشه‌ای می‌گذاشت. خانوم جلسه‌ای‌ها خَتمِ انعام می‌کردند هر ماه، یعنی سوره‌ی انعام را دسته‌جمعی و آیه به آیه یکی یکی می‌خواندند. پدرم من را یک مدرسه‌ی مذهبی ثبت نام کرده بود. قرار بود جزء سی‌ام قرآن را حفظ کنیم. دور حیاط می‌چرخیدم و بلند بلند تمرین می‌کردم. مادرم هم از توی زیرزمین لابلای پچ‌پچ‌های خواهرانه‌شان، هرازگاهی اشتباهاتم را تصحیح می‌کرد. اینطور شد که کل جزء سی را حفظ شدم. حالا نوبت جزء بیست و نهم بود. اما دیگر هم بازی نداشتم. فردای یک روز دخترخاله‌هام به من نامحرم شدند و من تازه‌ فهمیدم تکلیف یعنی چه! به تشویق مادرم و آقای اسلامی؛ معلم قرآن مهربان مدرسه، تا پنجم دبستان به امید شرکت در مسابقات بزرگ قرآن، حفظ و ترتیل را ادامه دادم. سال پنجم روزهای تعطیل هم تمرین می‌کردیم. مربی مسابقات بسیار جدی شاید هم بداخلاق و تند خو بود. یک روز آنقدر اذیتم کرد که به گریه افتادم. نمی‌دانم چرا بعدها پسرم را دوباره در آن مدرسه ثبت‌نام کردم و هم او معلم علیرضا شد! پرستیژ مذهبی داشت. این را بعدها در ازدواج اولم فهمیدم. برای خیلی‌ها کسر شأن بود که پسرشان را علوی ثبت نام نکند. مدرسه‌ی علیرضا را عوض کردم. تازه فهمیدم پدرم با چه سختی تلاش کرده تا من را در طبقه‌ای قرار دهد که متعلق به آن نبودم. خدا را شکر
.
القصّه دیگر نه آن معلم مهربان قرآن در مدرسه‌ی ما ماند نه آن هم‌بازی‌های کودکیِ خونه‌ی مامان‌بزرگه که به عشق ایشان هر ماه ختم انعام بشنوم. اما مادرم ماند. خدا حفظ‌اش کند. به اغلب آیه‌های قرآن حضور ذهن دارد. مهم نیست آشپزی می‌کند یا بافتنی می‌بافد، همین که اول آیه‌ای را می‌خوانی، ادامه اش را برایت می‌خواند و ایرادی اگر داشته باشی اصلاح می‌کند. این گونه است که قرآن را روان می‌خوانم.
.
در ایام راهنمایی عربی را به ما بر مبنای لغات قرآنی و با ترانه و موزیک و کارتون یاد می‌دادند. آیت اللهِ شان که فوت کرد ظاهراً این بساط هم جمع شد. لذا معانی کلمات را هم خوب می‌دانم. شکر خدا هم‌نشینیِ با محسن؛ پسرخاله‌ام، کمترین فایده اش برای من این بود که عادت کنم روزانه قرآن بخوانم و بفهمم. حتی صفحه‌ای یا آیه‌ای. عادتی که حالا با گوشی‌های هوشمند راحت‌تر هم شده است.
.
به لطف اینها که در صدرِ ایشان مادرِ مهربانم نشسته است، حالا که چهل و یک سال دارم بسیار و بسیار قرآن خوانده‌ام، قصه‌هایش را به جان نوشیده‌ام و اندرزهایش هر لحظه و هر آن فراموشم نمی‌شود. این نه به آن معنی است که لزوما به آنها عمل می‌کنم و پایبندم.
.
شما هم بخوانید. لااقل خطکش و ترازی است برای آنکه دیگران را بشناسید، خصوصا آنها که مدعیترند! نمی‌شود که فلانی روبنده هم بزند اما صله‌ی رحم یادش برود. یا آن یکی سیاه بپوشد و بر هر منافق و دو رویی گشاده‌روی باشد. اصلا مگر مسلمان است آنکه خودش دروغ می‌گوید، تهمت می‌زند، صدقه اش بی‌منّت نیست و هزار هزار عجایب دیگر از آنها که به ادعا و شکل و شمایل از تو مسلمان‌ترند اما انگار که در طول عمرشان یک خط نه از قرآن خواندهاند و نه آموخته اند! جَل الخالق
.
من از مادرم قرآن به یادگار دارم و دستخطی که بر صفحه‌ای اول کتاب گرامیداشت برادرش برایم نوشت. برادرش را خیلی دوست می‌داشت. من هم. کتاب اما دستپخت چاپلوسان بود! ارزانیِ خودشان
.
آن خوردنیِ شیرینِ قرمز رنگ که در عکس می‌بینید، تحفه‌ی ترک‌ها بر سرِ میز صبحانه است. اسم‌اش را یادم نیست. مادرم بر خلاف خواهرش، خوراکی‌ها را از ما بچه‌ها قایم نمی‌کرد، بهشتِ خوراکی بود خانه‌مان
.
روزت مبارک مادرم
.
امیر، آنتالیا
شنبه، پانزدهم فوریه‌ی ۲۰۲۰


مادربهشتقرآنمدرسهمادربزرگ
تهیه کننده رادیو آکواریوم، قصه‌های از نو و داستان آکواریومی‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید