یکی برای پست قبلیم کامنت گذاشت...
با دیدن و خوندن اون کامنت حس یه ادم تنها توی فضا رو داشتم که یه پیام رو رها میکنه و منتظر جواب موجودی میمونه که نمیدونه چیه و ناگهان پاسخی دریافت میکنه...
گاهی وقتا این سکوت و خلوتی بیش از حد اینجا یکم وحشتناک میشه...
خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم...
واقعا به یه همچین کنج خلوت و دنجی برای نوشتن هرچی که بخوام و تخلیه شدن ذهنم نیاز داشتم...
خیلی وقتا از هجمه چیزایی که تو ذهنمه حس میکنم الاناس که مغزم منفجر بشه و تیکه ی متلاشی شدش مانیتور و کتاب ها و سقف و در و دیوار اتاقو رو خون آلود کنه...
کتابام... به خون آلود شدن اونا که فکر میکنم انگار مغزم دلش براشون میسوزه و یکم آروم میگیره...
امروز ظهر همینطور که مغزم در آستانه انفجار بود یاد یه پیشنها یه دوست افتادم که میگفت: دفعه بعدی که اینطور شدی یه کاغذ و قلم بردار و بنویس هرچی تو ذهنت میگذره و بعد معجره نوشتن رو تماشا کن...
باور نداشتم حس میکردم خرافاته تا اینکه امروز کاغذ و قلم به دست گرفتم و نوشتم هرچی تو اون خراب شده میگذشت شاید باورتون نشه اما تا کاغذ و خودکار رو زمین گذاشتم یه حس سبکی عجیبی بهم دست داد حسی که مدتها نداشتمش و دنبالش میگشتم...
اینجا بود که به قدرت نوشتن پی بردم...
با خودم گفتم بیام مثل قبلنا تو پیج اینستاگرامم بنویسم ولی یه نگاه به پیج انداختم و دیدم نچ اینجا جای نوشتن نیست...
تا به ویرگول سر زدم و الانم اینحام...
ساعت 1 نیمه شب 28 مردادماه...
به وقت دلتنگی و پر از حرف های ناگفته...