باز هم به نام او...
چند جلد کتاب جلوم گذاشتم تا بخونم...
هر کدوم از یه طرز فکر و یه دین و مذهب و عقیده و موضوع و...
هیچ کدوم چنگی به دلم نزد...
دوست دارم بخونمشون ولی نمیدونم چند وقته چه مرگم شده دست و دلم به خوندن نمیره عجیبه اون امیرحسینِ معتادِ کتاب چش شده یعنی؟...
خدا میدونه درد کجاست و درمانش چیه...
ولی یه کتاب هست که ازش سیر نمیشم...
یه کتاب گلچین اشعار فاضل جان نظری یکی از اشعارشو نمیدونم برای چندهمین بار ولی شروع کردم به خوندن...
درراه رسیدن به توگیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من از خویش برانم...
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم...
این کوزه ترک خورد!چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم...
ساعت یک و هجده دقیقه نیمه شب 28 مرداد ماه 1397
و همچنان به وقت دوری و دلتنگی...
آه و دیگر هیچ...