یک نفر گفت کجا؟
ابر اندوهی در من پیچید
آه در خانه ی خود بیگانه م!
نتوانستم
که بگویم دلم اینجا مانده ست
من پی گمشده ام آمده ام
ارغوانم را می خواهم
رفته بودم
پول برق و تلفن را بدهم
گفتم آقای فلان
گفت از پله برو بالا
دست چپ
در سوم
زیر لب گفتم
این اتاق پسرم کاوه ست
آن سوی پنجره ، وای
ارغوان داشت نگاهم می کرد.
.......................
ارغوانشو دوباره ندید و رفت:).....
با گفتن حتی کلمه ی ارغوان و تصورش بغض میکرد و اشک از چشماش جاری میشد
چقدر مهربون و احساساتی و خوش قلب:).....
به یاد استاد هوشنگ ابتهاج??