امیرمحمد
امیرمحمد
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

انارِ مَلَس (قسمت سوم: از اول...)

تصویری از مأذنه
تصویری از مأذنه


از اول ماجرا شروع میکنم.

هشت سالم بود که پدرم را از دست دادم. بیماری که هنوز اسمش را نمیدانم، هم عمو و هم پدرم را از ما گرفت ولی قطعا این روزها همان بیماری با یک قرص به راحتی درمان می‌شود. من هشت ساله بودم و سه برادر و یک خواهر که همه از من کوچکتر بودند. چند سالی را به سختی گذراندیم و تا اینکه پنج و شش ( کلاس ششم در نظام جدید) را تمام کردم و درس را رها نمودم و به سراغ هر کاری رفتم.

نمی‌شد که یک زن، فقط خرج فرزندانش را بدهد. خیلی زود غیرت مردانه‌ام شکوفا شد و سوختم و ساختم. هر روز در دو نوبت کار می‌کردم. ماموریتی هم در خانه داشتم. مادرمان به نوبت ما پسرها را هر نوبت صلاه بالای پشت‌بام می‌فرستاد تا اذان بگوییم؛ آخر این حرفه‌ی آبا و اجدادی بود و باید حفظ می‌شد. اجداد ما همگی بزرگ موذنین و قاریان این آبادی بوده‌اند و جایشان در مأذنه‌ها بوده. الحق که استعدادش هم نسل به نسل به ارث رسیده.

روزها می‌گذشت و حرفه‌ی اصلی مردان روستا که همان رعیتی(باغداری) و مقنی‌گری بود را به خوبی یاد گرفتم و نان حلال بر سر سفره می‌بردم. تا سنین جوانی در روستا بودم. قبل از هجده سالگی هم در کاروانی کاری به تهران رفتیم و یک سالی مشغول به کار شدیم. کلا آن زمان مرسوم بود که مردان کاری که حرفه‌ای بلد بودند به شهرهای بزرگ و علی‌الخصوص پایتخت می‌رفتند که هم کار بیشتری بود و هم درآمد بیشتر.

بعد از هجده سالگی هم که سربازی ما را به سمت خود فراخواند. از سربازی چیزی ندارم که بگویم؛ روتین بود و معمولی. پس از آن هم باز به کاروان کاری تهران بازگشتم و پس از چند ماهی با بقچه‌ای پول بازگشتم و خانه‌ای در دامنه‌ی کوه بنا نهادم. دیگر وقت ازدواج بود و اسم ما هم بر سر زبان زنان کوچه‌نشین افتاده بود و هر کس با نیتی خوب، دختری را به مادرمان معرفی می‌کرد. دیگر وقتش بود و باید حرکتی می‌زدیم.

+ ادامه داستان در قسمت بعدی؛ منتظر باشید!

خاطرهزندگی واقعیداستان واقعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید