نمیدانم در آن لحظه به چه چیزی فکر میکردم ولی فقط این را میدانم آنقدر عصبانی بودم که همین چند تا حرف خاله زنکی، خونم را به جوش آورد. در آن لحظه حاضر بودم هر کاری بکنم تا فشارهای آن روز را جبران کنم. ترکهای( گویش یزدی:شاخهای نازک از درخت انار) از درخت انار داخل کوچه کندم و به سمت ته کوچه رفتم. به دنبال او میگشتم. ته کوچه او را پیدا کردم و با تمام توان با آن شاخهی در دستم، به پاها و بدنش ضربه زدم؛ اصلا در آن لحظه به این فکر نمیکردم که او خالهام و از آن بدتر مادر همسرم است.
الان و پس از نزدیک 50 سال زندگی، که بعضی اوقات برای نوههایم این خاطره را تعریف میکنم، خجالت میکشم ولی بگذار بدانند که چه روزگاری را پشت سر گذاشتهایم. این ماجرای طولانی به همین یک اتفاق ختم نشد و افراد دیگری هم بودند که به دنبال بهانهای میگشتند که تا فشارهای آن روزشان را تخلیه کنند. پسر خالهام پس از این اتفاق، بهانه را یافت. او هم مثل من کارگر بود و زندگیاش به سختی میگذشت.
او نیز به مانند من، ترکهای از انار کنده بود و مادر من را پیدا کرده بود یا بهتر بگویم خاله و همچنین مادر همسر خودش را زده بود. شاید از نظر شما جوانان این روزها، این کار یک حرکت کاملا ضد حقوق بشری بوده باشد و واقعا کار پسندیدهای نبود ولی گاهی از خود بپرسید چرا ما حاضر به چنین کاری شده بودیم؟ مگر چه فشاری به ما آمده بود که این کارها را برای تخلیهی خودمان میکردیم؟
به این فکر کنید که من بعد از ۱۱ ماه دوری از خانواده و کارگری در تهران، فقط توانسته بودم ۸۰۰ تومان پسانداز کنم و این در حالی بود که کار در قنات قمار با زندگیمان بود. به نظر شما چه قدر توان تحمل فشارها را داشتیم؟ زندگی ما در روستا به سختی میگذشت و این در حالی بود که قیمت نفت در بیشترین حد خود رسیده بود.
الحمدلله که آن دوران گذشت. دورانی پر از شیرینی و تلخی بود که گذشت و به قول قدیمیترها که میگفتند:« بگذارید همانطور که زمان میگذرد، بگذرد.
از زبان نویسنده:
این دو قسمت خیلی پراکنده شده و انشاءالله از قسمتهای بعدی این داستان را از ابتدا شروع خواهم کرد. داستانی واقعی از دل یک روستای ساده در یزد که از دوران دهه 30 شمسی آغاز میشود و به حال میرسد. امیدوارم لذت ببرید.