این متن را به چشم یک یادآوری و یا خلاصهای مفهومی از کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال اروین یالوم بنگرید. مخاطبی که آشنایی قبلی با این بحث ندارد میتواند پس از خواندن متن زیر، به سراغ اپیزود "اروین یالوم و دغدغهی اگزیستانسیال آزادی" از پادکست خورهکتاب برود و پس از آن، جهت آشنایی عمیقتر به اپیزودهای پادکست رواق گوش سپارد.
فراموش نکنید که یک خلاصه یا پادکست هرگز جای کتاب اصلی را نمیگیرد.
در گذشتههای دور، بسیاری از فلاسفه بر این باور بودند که ماهیت یا چیستی سوژهها اهمیت بیشتری نسبت به وجود آنها دارد، این موضوع رابطهی فیلسوف با آدمیان را مانند رابطهی صنعتگر با آهن میکرد.
رابطهی صنعتگر با آهن بدین شکل است که ابتدا صنعتگر ماهیت جسمی مانند چاقو را در ذهن خود تصور میکند و سپس آهن را به قدری حرارت میدهد و میکوبد تا به تحقق آن ماهیت برسد.
به عبارتی:
۱. چاقو هنوز وجود ندارد
۲. آهنگر ماهیت چاقو را در ذهناش تداعی میکند
۳. تلاش میکند از آهن چاقو ذهنیاش را به وجود آورد
ماهیت ذهنی آهنگر در جامعه به صورت قالبهایی آماده قابل رهگیریست. در این نگاه ما آهنی هستیم که باید به شکل چاقو یا آن قالبهای آماده در بیاییم و وجود ما برای به ثمر رسیدن ماهیتیست که به ما داده میشود.
این دیدگاه بر تسلیم و پذیرش ماهیت تاکید دارد تا جایی که حتی شخص باید حاضر باشد برای دفاع از ماهیتاش از جان خود نیز بگذرد.
حال که مفهوم تقدم ماهیت بر وجود را درک کردیم وقت آن رسیده با نقطهی مقابل آن یعنی تقدم وجود بر ماهیت یا اگزیستانسیالیسم آشنا شویم.
فیلسوفهای اگزیستانسیالیسم به زبان ساده میگویند ما آهن نیستیم که برایمان قالبی را تصور کنند و با چکش بکوبند که به آن حالت ذهنی در بیاییم. قلم آفرینش در دستان ماست و کاملا در آفرینش خود آزادیم و این آزادی نهایت مسئولیت ما را طلب میکند.
در میان فلاسفهی اگزیستانسیال میشود کییرکگور، کارل یاسپرس و پل تیلیش خداباور را در کنار نیچهی خداناباور دید و همینطور میتوان سارتر چپگرای مارکسیست را در کنار هایدگر راستگرا(با سابقهی عضویت در حزب نازی آلمان) دید.
تقدم وجود بر ماهیت
اگزیستانسیالیستها معتقدند که ابتدا انسان به ورطهی وجود پا میگذارد و سپس با انتخابها و اعمالاش ماهیت خود را برمیگزیند. به عبارتی انسان مانند چاقو نیست که ابتدا ماهیتش تصور شود و سپس پدیدار شود.
تعالی انسان در فردیت است
اگزیستانسیالیسم بر اهمیت زندگی اصیل(authenticity) تاکید دارد. زندگی اصیل یعنی زندگی کردن بر اساس ارزشها و باورهای شخصی، نه بر اساس توقعات و هنجارهای اجتماعی.
در دنیایی که هر کسی میخواهد خودش را تکثیر کند تا اضطراب تنهاییاش را کاهش دهد و با جمعیت همراه شدن اساساش است، فردیت بزرگترین چیزیست که باید به سمتش حرکت کنیم.
آزادی بنیادین انسان
یکی از اصول اصلی اگزیستانسیالیسم این است که ما انسانها به طور بنیادی آزاد هستیم و این آزادی نهایت مسئولیت ما را طلب میکند. هر فرد مسئول انتخابها و اعمال خود است و نمیتواند این مسئولیت را به کانونی خارجی نسبت دهد.
آزادی یک دستاورد نیست که باید کسب شود، همگی در بطن آزادیم یا به عبارت بهتر همهی ما محکوم به آزادی هستیم.
مرگآگاهی به مثابه خمیرمایهی اصالت فردی
بدون مرگ، نه آزادی، نه فردیت و نه رنج ما مفهومی نخواهد داشت. مرگآگاهی به ما در اندیشیدن به آنچه که هستیم و آنچه که میخواهیم به آن تبدیل شویم یاری رسانده و ما را به سوی زندگی اصیلتر هدایت میکند.
پذیرش سختی راه
انسانها آزادند تا انتخاب کنند و این انتخابها بر زندگیشان تاثیر میگذارد. این مسئولیت بزرگ و نبودن دستورالعملهای قطعی برای تصمیمگیری، منجر به اضطراب وجودی میشود؛ همچنین این آگاهی که زندگی نهایتاً به پایان میرسد و بسیاری از تلاشها و دستاوردهای انسان ممکن است بینتیجه بمانند، منجر به احساس ناامیدی میشود.
اگزیستانسیالیستها بر این باورند که پذیرش این احساسات و درک عمیقتر از آنها میتواند به فرد کمک کند تا زندگی پربارتری داشته باشد.
رواندرمانی اگزیستانسیال یک رویکرد به درمان روانشناختی است که بر پایه فلسفه اگزیستانسیالیسم بنا شده است. این نوع درمان به جای تمرکز بر اختلالات مشخص، به بررسی عمیق تجربههای وجودی مراجع میپردازد.
آزادی و مسئولیت
یکی از اصول بنیادین این نوع رواندرمانی، تاکید بر آزادی فردی و مسئولیتهای ناشی از آن است. افراد باید انتخابهای خود را بپذیرند و مسئولیت پیامدهای این انتخابها را بر عهده بگیرند.
جستجوی معنا
رواندرمانی اگزیستانسیال به افراد کمک میکند تا معنای شخصی خود را در زندگی پیدا کنند. این فرآیند میتواند شامل بررسی ارزشها، اهداف و اعتقادات فرد باشد.
پذیرش مرگ و فناپذیری
آگاهی از مرگ و فناپذیری بخش مهمی از این نوع رواندرمانی است. این آگاهی میتواند به افراد کمک کند تا به زندگی خود بیشتر اهمیت دهند و آن را معنادارتر ببینند.
پذیرش تنهایی اگزیستانسیال
هر فرد موجودی مستقل از دیگران و جهان است. رواندرمانی اگزیستانسیال به افراد کمک میکند تا با این نوع از تنهایی کنار بیایند و از آن به عنوان فرصتی برای رشد و خودشناسی استفاده کنند.
پذیرش اضطرابهای وجودی
رواندرمانی اگزیستانسیال به افراد کمک میکند تا اضطرابهای وجودی را بپذیرند و از آن به عنوان نیرویی برای تغییر و رشد استفاده کنند.
از نظر یالوم اصلیترین کمکی که فروید به درک انسان کرد، مدل پویهنگر کارکرد روانیاش بود؛ مدلی که فرض را بر وجود نیروهای متعارض درون فرد میگذارد و اندیشه و احساس و رفتار او را چه سازگاریافته باشد و چه بیمارگونه، نتیجهی این نیروهای متعارض میداند.
از دیدگاه یالوم، رواننژندی راه پرهیز از نیستیست با پرهیز از هستی.
انسان با تصور اینکه چیز بزرگی به نام "وجود" را در دستان خود دارد که روزی از دست خواهد داد، ناچار به اضطراب و ترس مداوم از دست دادنش تن میدهد. فرد رواننژند به جای پذیرش مسئولیت و رویارویی با این اضطراب و ترس بنیادی، بار مسئولیت را از شانه برداشته و از اساس خود را مالک "وجود" خود نمیداند.
در چنین حالتی باید توجه داشت که رواننژندی برای فرد سودآور است چرا که نیاز نیست "وجود" خود را حمل کند و مسئولیتاش را عهدهدار شود. همراهی با سازوکارهای دفاعی به این انکار مالکیت منجر میشود و فرد به سمت سکون و دایرهی امن خود میرود؛ در این راه آرامشی توخالی حاصل میشود اما در مقابل رشد و تجربهی شخص نیز محدود میشود؛ پس باید دانست که زیان رواننژندی بسیار بیشتر از سود آن هست.
رواننژندی به مانند بیماری سرماخوردگی است، عامل پدیداری هردو همیشه در ما حضور دارد اما همواره منجر به بیماری نمیشود. زمانی دچار رنجوری میشویم که تعادل از دست ما خارج شود و شیوهی همیشگی تقابل کافی نباشد.
ترس دارای ابژه است، به عبارتی چیزی در بیرون به طور حقیقی وجود دارد که موجب ترس میشود. ولی اضطراب فاقد ابژهی حقیقیست و در هنگامهی آن، فرد نمیتواند علت این احساساش را دقیقا توضیح دهد.
اینکه انسان از هیچ بترسد بسیار اضطرابانگیز است پس یکچیز را جایگزین هیچ میکند که از آن بترسد.
- سورن کییر کگور
بیمار مجموعهی بسیار پیچیدهای از دلواپسیها را در خود جای میدهد و اضطرابهای اصلی در پوستهای از لایههای تودرتوی واپسزنی، انکار، جابجایی و نمادسازی مدفون هستند.
انسان از آغاز مکتوب کردن افکارش، دلواپسیهای عمدهی اگزیستانسیال را شناخته و به بحث گذاشته و زنجیرهی لاینقطعی از فیلسوفها، یزدانشناسان و شعرا به این اصلیترین دلواپسیها پرداختهاند.
در رواندرمانی اگزیستانسیال علت اصلی رواننژندیها چهار اضطراب بنیادی وجودی شامل مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی دانسته میشود. البته باید توجه داشت که درمانگر نیز مانند هر انسانی، اضطرابهای وجودی را تجربه میکند و این اضطرابها به هیچوجه در قلمروی انحصاری افرادی که از لحاظ روانشناختی بیمارند، قرار ندارد.
ناخودآگاه ما همواره در تلاطم است تا به کمک سازوکارهای دفاعی ما را به سمت دوری از اضطرابهای وجودی سوق دهد؛ باید دانست هرچیزی که به عنوان مسکنی برای اضطرابهای وجودی از آن بهره میبریم، ما را از زیست اصیل دور میکند.
اضطراب مرگ ناشی از آگاهی ناخودآگاه ما از حتمی بودن مرگ و تمنا برای بقاست.
ما اضطراب مرگ را در به پایان رسیدنها و یکنواختیها به طور ناهوشیار تجربه میکنیم. به چنین تجربیاتی که در نگاه اول ارتباطی با مرگ ندارند، خرده مرگ میگوییم.
برای اصیل زیستن باید با آگاهی از مرگ زندگی کرد. مرگ مانند سخنرانی میماند که راز اصیل زیستن را بیان میکند اما صداش تنها به گوش کسانی میرسد که ردیف جلو نشستهاند.
مارتین هایدگر اعتقاد داشت که آدمی به دو شکل فراموشی هستی و اندیشیدن به هستی زندگی میکند؛ او بر این باور بود که خروج از فراموشی هستی با تفکر ساده تقریبا غیرممکن است و تنها تجربههای اصیل مانند مواجه شدن با مرگ میتواند انسان را به شکل اندیشیدن به هستی پرتاب کند.
هر گونه درمان درازمدت جدی بدون کار در زمینهی مرگآگاهی و ترس از مرگ، ناقص خواهد بود.
سازوکارهای دفاعی -مرسوم- مقابله با اضطراب مرگ
- خوداستثناپنداری
شاید همهی ما در سطح خودآگاه منکر این حقیقت نباشیم که روزی خواهیم مرد اما در ناخودآگاه هر یک از ما مانند "ایوان ایلیچ" معتقدیم قانون میرایی و فناپذیری برای دیگران است و در مورد ما صدق نمیکند.
اعتقاد به مستثنی بودنمان از قانون طبیعت، شالودهی بسیاری از جنبههای رفتاریمان است. بر شجاعتمان میافزاید و اجازه میدهد بدون هراس از نابودی خود، با خطر روبرو شویم.
- زیستن در ذهن دیگران
در سلبریتیها و افرادی که تمایل به شهرت دارند میتواند چنین سازوکاری را به وضوح دید که "اگر قرار است مرگ به سراغم بیاید در اذهان دیگران به زندگی ادامه خواهم داد!"
- قهرمان اجباری
مانند کسی که میبیند که پیری در کمین اوست یا بیماریای به زودی او را از پای درخواهد آورد و به همین دلیل زودتر دست به خودکشی میزند. شاید اقدام به خودکشی برای تقابل با مرگ پارادوکسگونه باشد اما باید در نظر داشت که خودکشی عملی فعالانه است و به فرد احساس کنترل بر چیزی را میدهد که تا کنون او را کنترل میکرده است.
- اعتیاد به پیشرفت
این افراد از آنجا که ایستایی یا رو به افول بودن وضعیت زندگی خود را در ضمیر ناهوشیار به مرگ گره زدهاند، تلاش میکنند تا با صعودی نگه داشتن نمودار زندگیشان به تقابل با مرگ بپردازند.
نبرد دیوانهوار با زمان، میتواند نشانهی ترس قدرتمند از مرگ باشد. افراد معتاد به پیشرفت دقیقا طوری با زمان برخورد میکنند که گویی زیر فشار مرگی قریبالوقوع قرار دارند. معتادان پیشرفت آنقدر خود را درگیر در حرکت بودن و "شدن" میکنند که از "بودن" و زیستن در لحظه غافل میشوند.
پرخاشجویی و کنترل
در چنین حالتی فرد با بزرگ جلوه دادن خود و حوزهی نظارتیاش، از درک محدودیت خویش و ترسهایش میگریزد. به عبارتی کسب قدرت، از ترسهای آگاهانه از مرگ میکاهد.
ترس ایگو از مرگ، با کشتن و قربانی کردن دیگری تخفیف مییابد؛ فرد با مرگ دیگری، رهایی از کیفر مردن را برای خویش میخرد.
- اتو رنک
ایمان به نجاتدهندهی غایی
باورمندان به نجاتدهندهی غایی معتقدند که نیرو یا موجودی حقیقی/غیرحقیقی مراقب و حامی آنهاست؛ گرچه میگذارد به خطر نزدیک شوند و تا لبهی پرتگاه پیش بروند، ولی در نهایت نجاتشان میبخشد. به عبارتی در این شیوه فرد خودش را به کودک بدل میکند و پدری مجازی برای خود متصور است.
برخی نجاتدهندهی خویش را نه در موجوداتی ماورای طبیعی، که در دنیای خاکی پیرامون خویش، در پیشوا یا آرمانی برتر مییابند.
اضطراب آزادی ناشی از آگاهی ناخودآگاه ما از این حقیقت است که هیچ گونه ساختار یا نظم از پیش تعیینشدهای در ذات جهان وجود ندارد. این موضوع باعث حس تردید در برابر انتخابهای بیشمار ما میشود، به همین دلیل در اعماق ناهوشیار خود تمنای محدود بودن به جهانی ساختارمند را داریم.
این ما هستیم که دنیای خود را بر پا کرده و در آن زندکی میکنیم؛ قلم آفرینش در دستان ماست و ما کاملا در آفرینش خود آزادیم؛ این آزادی نهایت مسئولیت ما را طلب میکند. به عبارتی مسئولیت فرآوردهی آزادیست.
مسئولیت یعنی آگاهی از اینکه، سرنوشت، گرفتاریهای زندگی، احساسات و در نتیجه رنجهایمان را خودمان پدید آوردهایم. برای بیماری که چنین مسئولیتی را نپذیرد و همچنان دیگران(دیگر افراد یا دیگر نیروها) را به خاطر ناراحتیهایش سرزنش کند، درمان حقیقی امکانپذیر نیست.
"تحول"، هدف رواندرمانیست و این مهم، بدون "اراده کردن" و ظهور به صحنهی عمل غیرممکن است.
سازوکارهای دفاعی -مرسوم- مقابله با اضطراب آزادی
اجباریگری
در اجباریگری، فرد خود را درگیر فعالیتها یا الگوهای رفتاری خاصی کرده و ادعا میکند نمیتواند آزادانه تصمیم بگیرد و وابسته به نتیجهی آن فعالیتهاست.
جابجایی مسئولیت
در چنین حالتی فرد با انداختن مسئولیت بر دوش دیگران از آن طفره میرود.
تا زمانی که فرد معتقد است دیگری یا نیرویی بیرونی، مسئول مشکل یا ملال اوست، تعهد به تحول فردی چه معنایی دارد؟
قربانی بیگناه
در این سازوکار دفاعی، فرد خود را به عنوان قربانی بیگناه شرایط معرفی میکند تا از پذیرش مسئولیتهای شخصی و تصمیمگیریهای سخت فرار کند. ایفای نقش قربانی بیگناه میتواند منجر به برانگیختن احساس دلسوزی دیگران شود. کسی که میتواند طور دیگری زندگی کند ولی میخواهد تحت آن شرایط باقی بماند نباید هرگز دلسوزی ما را برانگیزد.
از دست دادن کنترل
برخی وضعیت نامعقولی به خود میگیرند که ممکن است در آن غیر مسئولانه برخورد کنند، چون رفتارشان در آن شرایط حتی برای خودشان توجیهپذیر نیست ادعا کنند کنترل خود را از دست داده بودند. میتوان به وضوح دید که چنین رفتارهایی آشفته نیست، به عبارتی هدفدار و برای شخص حاوی سودی ثانوی است و همزمان این اجازه را میدهد که به شکل خودفریبانهای از مسئولیتش بگریزد.
پرهیز از رفتار خودمختار
پرهیز از رفتار خودمختار به معنای اجتناب از اتخاذ تصمیمات مستقل و انجام اقداماتی است که به حل چالش فرد کمک میکند. چنین افرادی دقیقا میدانند باید چه کنند تا وضعیتشان بهبود پیدا کند ولی به طرز توجیهناپذیری حاضر نیستند قدمی بردارند.
فردی که از سازوکار دفاعی پرهیز از رفتار خودمختار بهره میبرد به شدت به نظرات و تصمیمات دیگران وابسته است و ترجیح میدهد که دیگران برای او تصمیمگیری کنند.
سپردن سر رشتهی عمل به ناخودآگاه نوعی پرهیز از رفتار خودمختار است که به قربانی کردن فردیت منجر میشود.
اضطراب تنهایی ناشی از آگاهی ناخودآگاه ما از این حقیقت است که هر یک از ما موجودی مستقل از دیگری و جهان پیرامونمان هستیم. این موضوع باعث اضطراب و تمنای پیوستگی و تعلق میشود.
تنهایی اگزیستانسیال به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمیتوان بر آن زد. نیز بر تنهاییای اشاره دارد که بسیار بنیادیتر و ریشهایتر است: جدایی میان فرد و دنیا.
هرچه به یکدیگر نزدیک شویم باز هم فاصلهای هست، شکافی قطعی و غیرقابل عبور؛ هر یک از ما تنها به هستی پا میگذاریم و باید تنها ترکش کنیم. درک تنهایی اگزیستانسیال به ما میآموزد که هیچ چیز آن طور که فکر میکردیم نیست، همه چیز میتواند طور دیگری باشد؛ همهی آن چیزهایی که استوار، ارزشمند و خوب میدانستیم، میتوانند ناگهان از میان بروند. در ترکیب با آزادی اگزیستانسیال میآموزیم که زمین محکمی زیر پایمان نیست؛ نه در اینجا و نه در هیچ جای دیگر از این دنیا در "خانهی خود" نیستیم.
بسیاری از واژههای مرتبط با رشد و تکامل شخصیت بر پذیرش این جدایی دلالت دارند: خودمختاری، اتکا به نفس، روی پای خود ایستادن، فردیتیابی، خود شدن و استقلال. به عبارتی به پذیرش جدایی خود نرسیدن به معنای رشد نکردن است؛ از طرفی فردیت یافتن مستلزم تنهایی کامل، بنیادین، ابدی و چیرگیناپذیر است.
فرد باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند بیآنکه با بدل شدن به بخشی از او، به آرزوی فرار از تنهایی پروبال دهد. از سوی دیگر، باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند بیآنکه او را تا سطح ابزاری برای دفاع دربرابر تنهایی پایین آورد.
در باب تفاوت این نوع از تنهایی
یالوم بین تنهایی برونفردی، تنهایی درونفردی و تنهایی اگزیستانسیال تفاوت قائل است.
* فرد مبتلا به تنهایی درونفردی با جهان درونیاش غریبه است و از آرزوها و استعدادهایش چندان آگاه نیست، به همین دلیل برای اقدام تا حد زیادی به دیگران وابسته است.
تمرکز این بخش بر روی تنهایی اگزیستانسیال به عنوان یکی از اضطرابهای وجودی است.
تنهایی و ارتباط
با اینکه هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی اگزیستانسیال نیست اما میتوانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم و از سختی این تنهایی بکاهیم.
فرد باید تنهایی خود را بپذیرد و سرسختانه آن را تاب آورد؛ در صورتی که این رویارویی و شناخت حاصل نشده باشد، نباید دستش را به سوی دیگری بگشاید، بلکه باید دست و پا بزند تا فردیتاش در دریای هستی غرق نشود.
فردی که به این بصیرت نرسیده، دیگران را به درستی در نمییابد و با آنها مانند ابزاری برای انکار تنهایی خود برخورد میکند.
یالوم در این بخش از کتاب، پیش از پرداختن به خطکش معیار اصالت رابطه از کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم نام میبرد.
شکل ایدهآل رابطه: عشق عاری از نیاز
در چنین حالتی فرد بدون اینکه بخشی از فردیت خود را مخفی کند و حتی بدون آگاه بودن از وجود خود، با دیگری ارتباط برقرار میکند؛ از خود نمیپرسد "او دربارهی من چه فکر میکند؟" یا "این رابطه برایم چه سودی دارد؟".
در حین ارتباط تمام توجه فرد معطوف به دیگریست و به میزان توجهاش دچار تغییر و تحول میشود.
عشق، میل به شناخت دیگری -تا جای ممکن- را پدید میآورد؛ فرد، دیگری را موجودی دارای احساس و آگاهی میبیند که دنیای خاص خود را دارد و علاقهمند به هستی و رشد اوست.
فرد در عین اینکه عاشقانه به دیگری میبخشد، هستهی فردیت خود را حفظ میکند؛ او عشق نمیورزد چون نیاز به وجود دیگری دارد، عشق نمیورزد چون نیاز به کامل بودن دارد و همچنین عشق نمیورزد چون نیازمند فرار از تنهاییست.
تنها کسی که به وجود خود و جهاناش عشق میورزد، قادر به درک عشق عاری از نیاز است. کسی که یوسف خود را در چاه انداخته هرگز چنین عشقی را به کمال در نمییابد.
سازوکارهای دفاعی -مرسوم- مقابله با اضطراب تنهایی
آمیختگی
در این سازوکار، فرد هویت و خواستههای خود را با هویت و خواستههای دیگری ادغام کند تا از این طریق احساس نزدیکی و تعلق بیشتری به دست آورد.
در چنین وضعیتی، فرد ممکن است به طور موقت اضطرابهای وجودی خود را کاهش دهد. اما این وابستگی میتواند به تنهایی درونی فردی منجر شود.
استفادهی ابزاری از دیگران
در چنین حالتی فرد بیشتر از توجه به وجود دیگری، نگاهش را به کارکرد میسپرد. این موضوع سبب میشود که فرد دیگری را به مثابهی ابزار ببیند. به عبارتی، دیگران را مثل وسایل خانه در ذهن میچیند تا "احساس در خانه بودن" کند.
فردی که از این سازوکار بهره میبرد هرگز دیگری را به تمامی در نمییابد. به عنوان نمونه میتوان به کسی اشاره کرد که در رابطه با دیگری به دنبال اثبات خودش به خودش است و به همین سبب، تنها بخشهایی از دیگری را میخواهد که به تحقق این امر کمک میکند.
زیستن در برابر چشمان دیگران
فردی که از این سازوکار دفاعی بهره میبرد با خود میگوید: "حال که بدون دیده شدن نمیتوانم وجودم را اثبات کنم، حال که وجودم قائل به خودم نیست، چشمانی خواهم یافت تا مرا نظاره کند و اذهانی خواهم یافت تا به من بیاندیشد."
نیچه: جوزف یعنی موفقیتهایت تنها در صورتی معنیدار میشد که میتوانستی آن را در ذهن گذرای پدرت ضبط کنی؟
برویر: میدانم غیرمنطقیست. به پرسش دربارهی صدای افتادن درخت در جنگلی خالی از سکنه میماند؛ کاری که بینندهای ندارد، میتواند معنیدار باشد؟
نیچه: تفاوت اینجاست که درخت گوش ندارد ولی این خود تو هستی که به کارت معنی میبخشی.
- وقتی نیچه گریست از اروین یالوم
این اضطراب ناشی از جستجوی معنا درون جهانی است که در ذات خود دارای چهارچوب و درنتیجه معنای از پیش تعیینشدهای نیست.
دیدگاه پل تیلیش دربارهی اضطراب پوچی اگزیستانسیال
تیلیش در کتاب "شجاعت بودن" اضطراب پوچی اگزیستانسیال را با مفهوم ایمان خود-اذعان توضیح میدهد.
ایمان خود-اذعان
ایمان خود-اذعان به معنای پذیرش و تأیید وجود خود در مواجهه با تهدیدهای وجودیست. این نوع ایمان به فرد اجازه میدهد که علیرغم تمامی شکها و بحرانهای وجودی، ارزش خود را تأیید کند و با شجاعت به زندگی ادامه دهد.
اضطراب پوچی و ایمان خود-اذعان
از نگاه پل تیلیش، اضطراب پوچی همان اضطراب مرگ ایمان خود-اذعان است. به عبارتی فرد به این دلیل دچار اضطراب پوچی اگزیستانسیال میشود که نمیتواند در مواجهه با بیمعنایی زندگی، وجود خود را تایید کند.
خلاقیت یا آفرینش
از نظر یالوم آفرینش چیزی نو، پادزهر نیرومند احساس پوچی و بیمعناییست. او به نقل از اروینگ تیلور میگوید که شاید هنرمندان خلاق مبتلا به شدیدترین نارساییهای فردی و محدودیتهای اجتماعی مانند نیچه، بتهوون، داستایفسکی، وان گوک، کافکا و... از چنان استعدادی برای بازنگری در خویش برخوردار بودهاند که با نگاهی تیزتر و برندهتر از نگاه اغلب ما به موقعیت اگزیستانسیال انسان و بیاعتنایی کیهانی جهان نگریستهاند. در نتیجه بحران معنا، رنج شدیدتری برایشان به ارمغان آورده و با درندگی زادهی نومیدی، در کوششهای خلاقانه غوطهور شدهاند.
چیزی مرا از خاتمه دادن به زندگیام بازداشت. هنر به تنهایی این کار را کرد. افسوس برایم ناممکن است دنیا را ترک کنم پیش از آنکه همهی آنچه را که میخواهم انجام دهم، به پایان رسانده باشم پس این زندگی مصیبتبار را به دنبال خود میکشم.
- بتهوون
معنای زندگی: ساختهی فرهنگ؟
هیچ انسانی نیست که همیشه کامیاب شود و همیشه بیافریند هیچ انسانی نیست که مدام در تلاشهایش موفق باشد ولی در پی کامیابی بودن حتی اگر به کامیابی منجر نشود، گام برداشتن به سوی خانه حتی اگر به آن نرسیم، حرکت به سوی سرفرازی حتی اگر بر کرسی افتخار تکیه نزنیم و به کارگیری استعدادها در سازندهترین ثمربخشترین و خلاقترین راهها شاید معنای اصلی زندگی و تنها پاسخ ممکن به روان نژندی اگزیستانسیال باشد که انسان را از کوشش و تقلا باز میدارد و اذهان انسانی را فلج میکند.
این اعتقاد که زندگی بدون دستیابی به هدف ناکامل است، آن قدر که اسطورهی غرب و ساختهی فرهنگ است، واقعیت اگزیستانسیال چندان مصیبتباری نیست. در دنیای شرقی، هرگز این طور نیست که یک «مقصود» در زندگی باشد، یا اینکه مشکلی باشد که باید حل شود؛ بلکه زندگی رازیست که باید آن را زیست. زندگی اتفاقا وجود دارد و ما هم اتفاقا به درون آن افکنده شدهایم. زندگی دلیل نمیخواهد.
یالوم بیان میکند که در دورههایی از تاریخ و فرهنگ غرب تلاشهای معطوف به هدف به هیچ وجه شیوهی رایج و پذیرفتهشدهای برای یافتن معنای زندگی نبوده است و به سنگنبشتهای بر یک ساعت آفتابی در عهد عتیق اشاره میکند که بر روی آن نوشته شده بود: «ساعتها به حساب نمیآیند مگر آنکه با متانت و آرامش بگذرند.»
مسیحیان نخستین، چندان در پی کار و ثروت نبودند بلکه آنها را موانعی میدانستند که ذهن را گرفتار میکند و زمان را میبلعد، پس باید در راه خدمت به خدا صرف شوند.
مردم در اواخر قرون وسطی کمکم برای دانستن قوانین طبیعت کنجکاو شدند و به سوی چیرگی فعال بر دنیا گام برداشتند. مردانی نظیر لئوناردو داوینچی، جوردانو برونو و بِنوِنوتو سلینی معتقد بودند دنیا به این دلیل وجود دارد که متحول شود.
جان کالوین در قرن شانزدهم میلادی نظام یزدانشناسانهای را پیشنهاد کرد که از آن زمان تا امروز، بر منش غرب نسبت به هدف زندگی تاثیر فراوانی داشته است. کالوین معتقد بود انسانها تقدیری از پیش تعیینشده دارند و بسته به فیض الهی یا برگزیده میشوند یا ملعون. برگزیدگان با دانشی شهودی از رستگاری مقدرشان آگاهی داشتند و به خواست خدا، باید در تلاشهای این جهانی فعالانه شرکت میکردند. درواقع کالوین میگفت انسانِ برگزیدهی خدا به کامروایی و ثروت دنیوی میرسد. از سوی دیگر، ملعون کسیست که در زندگی این جهانی ناکام بماند.
سنت پاکدینان(پروتستانهای هوادار کاهش سختگیری مذهبی) تحت تاثیر کالوین قرار گرفت و از آن پس مردم هرگز کاملا از قید و بند کار سخت، بلند پروازی و موقعیت اجتماعی رها نشدند. کار عملی مذهبی شد؛ شیطان بود که دستان بیکار را به کار میگرفت.
دنیای غرب به تدریج به این دیدگاه رسید که «مقصود»ی وجود دارد که نتیجهی همهی تقلاهای فرد است. فرد برای یک هدف پایانی میکوشد. آنچه در گذشته و حال کسب میشود، مقدمهایست بر آنچه در آینده صرف میشود، اما چه چیزی در آینده قرار دارد؟ اگر به جهان پس از مرگ باور نداشته باشیم، همهی زندگی درآمد است.
وقتی به همهی کتابهایی که خواندهام، سخنان خردمندانهای که شنیدهام، نگرانیهایی که برای والدینم پدید آوردهام... امیدهایی که داشتهام و همهی زندگیهایی که بر اساس هماهنگی با زندگی من سنجیده شدهاند، میاندیشم، این طور به نظرم میآید که همهی اینها آمادگی برای چیزیست که هرگز اتفاق نمیافتد.
- ویلیام باتلر ییتز
مقایسهی دو فرهنگ در بستر شعر
استاد ذن، دایستز تیتارو سوزوکی در رسالهی East and West با مقایسهی دو شعر، دو دیدگاه کاملا متضاد را نسبت به زندگی شرح میدهد:
به دقت که مینگرم
شکفتن نازوما را میبینم
بر پرچین!
- ماتسوئو باشو
گل دیوار پر روزن
تو را از شکاف بیرون میکشم:
با رگ و ریشهات، اینجا کف دست نگهت میدارم
ولی ای گل کوچک، اگر میدانستم
سراپا، با این رگ و ریشهها، چه هستی،
خدا و انسان را نیز میشناختم.
- آلفرد تنیسون
در هایکو، باشو فقط با دقت به نازوما که گیاهی بیزرق و برق و تقریبا قابل چشمپوشیست به بیان رابطهای لطیف، بیآلایش و موزون با طبیعت میپردازد. باشو به نرمی و ساکن اجازه میدهد دو هجای آخر که در ژاپنی «کانا» نامیده میشود و در زبان ما علامت تعجب جایش را میگیرد، احساسش را به بیان درآورد.
اما در طرف دیگر تنیسون گویا و فاعل است. گل را «با رگ و ریشه» در میآورد و حیات را از آن میگیرد، سپس با دیدی کالبدشکافانه میکوشد آن را تجزیه و تحلیل کند. درواقع او از گل دور میماند و از آن استفاده میکند تا به درک چیز دیگری دست پیدا کند.
سوزوکی معتقد است این تضاد، نشاندهندهی تضاد میان نگرش شرقی و غربی به طبیعت و زندگیست. غربی کاونده است و برای درک طبیعت، میکوشد بر آن چیره شده و بهرهجویی کند. در طرف دیگر شرقی، شهودیست و میکوشد به جای مهار و بهرهجویی از طبیعت، در گام اول آن را تجربه کرده و خود را با آن هماهنگ سازد.
كار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
كار ما شاید این است كه در افسون گل سرخ شناور باشیم.
- سهراب سپهری
تدابیر رواندرمانی
بسیار سادهتر است که به بیمار این درک را بدهیم که برای زندگی نیازی به معنای خاصی ندارد، اما تصمیم به بیان این موضوع را باید نسبت به نظام اعتقادی مراجع سنجید.
دریافت تاریخچهی مفصلی از کوششهای فرد برای ابراز خلاقانهاش بسیار ارزشمند است. مراجع باید برای این بخش از زندگیاش ارزش قائل شود.
باید درنظر داشت که تجربهی پوچی اغلب یک دلواپسی ترکیبی یا فرعیست و ممکن است جانشین اضطراب مرگ، آزادی و تنهایی شده باشد.
سازوکارهای دفاعی -مرسوم- مقابله با اضطراب پوچی
پرداختن به کانون کاذب
در چنین وضعیتی شخص در پاسخ به "چگونه زندگی کنم؟" بدون تفکر و درک عمیق از خود، کانون معنایی زندگیاش را اطراف ارزشهای اجتماعی(مانند ثروت، قدرت، شهرت، موفقیت و...) شکل میدهد.
تا وقتی فرد درگیر کانون کاذب و مورد تشویق جامعه باشد، با پوچی اگزیستانسیال گلاویز نمیشود، اما آن هنگامه که به نهایت کانون کاذب میرسد یا ارزش اجتماعیاش منهدم میشود، پوچی جهان به یکباره رخنمایی میکند. درحالت دیگر اگر فرد هرگز به هدف کانون کاذب نرسد احساس ناکامی میکند.
جهادگری
جهادگری(Crusadism) میل قدرتمندی به کوشش برای فدا کردن خویش در راه علتهای دراماتیک است. چنین افرادی بدون فهم درست از آرزوهای درونی خود و به شکل نمایشی، به دنبال هدفی میگردند؛ آن هدف یا انگیزه را تقریبا بدون توجه به تضادهای درونی خود و درک دقیق از پایههای محتوایش میپذیرند و وارد حلقهی متمرکز بر آن میشوند. در واقع در جهادگری، فرد به شکلی بیاختیار و اجباری و در پاسخ به یک احساس بیهدفی شخصی، در فعالیتهای جهادی شرکت میکند.
فرق جهادگری با حضور سالم در جنبشهای اجتماعی در این است که فرد جهادگر بعد از به ثمر رسیدن هدف گروه، باید زندگیاش را وقف جهاد دیگری کند تا با تنهایی و پوچی وجودیاش رو در رو نشود؛ اما دیگری پس از رسیدن به هدف جنبش، آماده است به زندگی عادی خود بازگردد.