ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا محمدزاده
علیرضا محمدزاده
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

نگاهی به داستان آینه‌ی شکسته از صادق هدایت

آینه‌ی شکسته عنوان دومین داستان با نگاه اول شخص در مجموعه داستان‌هایِ سه قطره خونِ صادق هدایت است. هم در سه قطره خون و هم در بوف کور، هدایت نشان داده است که از نگاه اول شخص برای بیان تضاد بین جهان ذهنی و جهان حقیقی بهره می‌جوید؛ در داستان آینه شکسته نیز روال به همان شکل است و این بار شخصیت اصلی یعنی جمشید، نسبت به رفتار خود بی‌توجه است و با بیان گزاره‌هایی که به خودش بهتر می‌چسبد، این رفتار و بی‌مهری‌ها را توجیه می‌کند.

در آینه‌ی شکسته همانند سه قطره خون، داش آکل، لیلا و چنگال می‌توان رد پای زیگموند فروید را در داستان‌پردازی هدایت دید. این بار هدایت مستقیما به مفهوم فرافِکنی فروید اشاره می‌کند. به طور ساده فرافِکنی عبارت است از نسبت دادن اعمال، عیب‌ها و امیال ناپسند خود به دیگران برای روبرو نشدن با آن عیب در خود.

به راستی آینه‌ی شکسته سبب بدبختی اودت شد یا جمشید که آن را شکست؟

جواب درست هیچ یک است، چرا که اودت خود به زندگی‌اش پایان داد؛ اما باید داستان را از نظرگاه هدایت جست تا به فهم درستی از هدف او در داستان رسید. اینطور به نظر می‌رسد که هدایت عامل مرگ را نشانه گرفته و در عین حال ما را با لایه‌ی اول یعنی گفتار اودت مبنی بر نحس بودن شکسته شدن آینه گول زده است.

به گمان من، عنوان این داستان در کنار ظاهرِ خرافیِ بد یمن بودنِ شکسته شدنِ آینه، در لایه‌ی عمیق‌تر کنایه‌ای‌ست به شخصیت اصلی داستان که به خودش صادقانه نمی‌نگرد.

شخصیت اصلی که راوی داستان نیز هست یعنی جمشید، بارها در طول داستان به خونسردی و بی‌اعتنایی اودت اشاره می‌کند اما با رفتارهایش به ما نشان می‌دهد که خودش موجودی خونسردتر و بی‌اعتناتر از اودت است.

جمشید شخصیت منفی این داستان هدایت است، چرا که تنها به دنبال تسلط و مالکیت بر اودت بود و وقتی که او را به خود وابسته کرد و بر روی آن «واگن زره‌پوش» بوسه‌ی پیروزی بر لب‌های اودت زد، آن دختر را به حال خود وا گذاشت و به خانه بازگشت و مشغول خواندن کتاب شد!

اودتِ بی‌نوا که کیف و دستکش‌هایش پیش جمشید بود تا ساعت «یک بعد از نصف شب» پهلوی چراغ کوچه ایستاده بود و از هیچ چیز دم نزد، بدتر آن که وقتی جمشید خواست پیش از خواب، پنجره را ببندد؛ او را دید و بی هیچ کلامی، کیف و دستکش را به هم بسته و به کوچه می‌اندازد.

جمشید بر اودت چیره گشته بود و به همین سبب دیگر ارزشی برای او قائل نبود. به مدت «سه هفته» به او «بی‌اعتنایی» می‌کرد. پنجره‌ی اتاق اودت که باز می‌شد، جمشید در پاسخ، پنجره‌ی اتاق خود را می‌بست.
به راستی که جمشید خبر سفرش به لندن را هرگز با اودت در میان نمی‌گذاشت اگر سر پیچ کوچه با او روبرو نشده بود. جمشید به هنگام این دیدار به اودت «وعده» داده بود که پیش از حرکت، دوباره او را ملاقات کند اما خلف وعده کرد و این دیدار هرگز رخ نداد.

آینه ابزاری‌ست برای نگریستن به خود و به گمان من، عنوان این داستان در کنار ظاهرِ خرافیِ بد یمن بودنِ شکسته شدنِ آینه، در لایه‌ی عمیق‌تر کنایه‌ای‌ست به شخصیت اصلی داستان که به خودش صادقانه نمی‌نگرد.

صادق هدایتنقد و بررسینقد کتابروانشناسیادبیات
گاهی فراتر و گاهی فرومایه‌تر از پندارهای تو هستم. یک انسانم و مانند رود روان. بر آنچه در ذهن از من ساخته‌ای اُستیگان مباش.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید