حوالی خیالت دایم بپروازم
و در خنکای نسیمش نفس میکشم
رویاهایم بی حضورت بی رنگند
و من دنیا را بی تو و خیالت، هیچ نمی خواهم
همیشه باش که امید بودنم باشی
و دلگرمت شوم
و تکیه گاهم باشی
این روزها دختر بچه ای شدم
که سخت به آغوش پدر بی تاب
سخت محتاج نوازش مادر
و تشنه محبت خواهر است.....
اینروزها چه عاجز شده ام از زندگی
و چه بی تاب رفتنم
خیالت که می آید و مرا مرور میکند
همه چیز عوض میشود
و من چون درختی خشکیده
از زلالی یادت
جان میگیرم
دلم قرص میشود که هستی
کنارمی
و هوایم را داری
شکر برای داده و نداده ات
شکر برای بودن هایت
سیمین.ح