هشدار: محتوای این یادداشت، داستان زخم شمشیر را افشا میکند.
یک.
در آیهی 107 سورهی نساء در وصفِ خائنان آمده «الذّینَ یَخْتانُونَ اَنْفُسَهُم»؛
یعنی کسانی که نه به دیگران بلکه به خودشان خیانت میکنند، به روح خود.
زخم شمشیر قصهی زخم یک صورت که نه، ماجرای روح زخمی وینسنتمون است. زخمی که از شب لو دادن رفیقش پدید آمد؛ آنهم نه با شمشیر، که با تجسم صحنهی تیرباران همان رفیق، بهدست یک جوخه سرباز مست. زخمی که طی سالها بزرگ و بزرگتر شد و تمامِ مون را گرفت. در حقیقت میتوان گفت مون حالا وجود خارجی ندارد، نه نام حقیقیاش مهم است و نه رگوریشهاش. به انگلیسیبودن شهره بود و بعد کشف شد ایرلندیست، لهجهاش ترکیبی از انگلیسی و اسپانیایی و پرتقالیست، چون مون دیگر متعلق به هیچجا نیست. بریدنِ کامل از خود یا همان ازخودبیگانگی. ازخودبیگانگیای که سال 1922 در دفاع از فسلفهاش متهورانه بحثوفحص میکرد و در رفیقش اثر میگذاشت.
مونِ سال 1922 که بود؟ کسی که با خشم و تحقیر خودش را مقدس جا میزد.
و حالا کیست؟ مردی که قادر نبود حقیقت را از زبان خودش روایت کند، در کالبد دیگری پنهان شده و سرِ آخر میگوید اکنون تحقیرم کن.
تو گویی این عمل بهقدری برایش سنگین بود که باید از آن دور میشد. آنقدری که باور کند کسی که خیانت کرده دیگری بوده. البته که کماکان در طول داستان با این تغییر هویت در چالش است، مثل جایی که از زبان شوپنهاور نقل میکند یا جایی که از ترسش حرف میزند: «به اندازهای از ترس او متنفر شده بودم که گمان میکردم این منم که میترسم و نه وینسنت مون.»
و به اینترتیب اینطور به مخاطبش، که بورخس باشد، کد میدهد: «من، دیگرانم!» یعنی که یک لحظه پیش خودت فکر کن کسی که مقابلت ایستاده، دیگری است. «عمل یک انسان چنان است که گویی همهی انسانها مرتکب آن شدهاند.» اگر انسان دیگری بهجای من بود، چه میکرد؟ آیا خیانت میکرد؟
بله این داستان، داستان خیانت است و انحطاط تدریجی انسانی که این رنج را نه بر دیگری که بر خود تحمیل میکند.
دو.
اما بپردازیم به زاویهی دید داستان (همان گزارهای که بورخس حسابی با آن بازی کرده.)
یک منِ روایتگر، از ابتدا تا انتها داستان می سراید اما این منهای راوی در حال تغییراند: آغاز قصه را راویِ ناشناسی که بعد میفهمیم خود بورخس بوده، تعریف میکند و راوی دوم، مرد انگلیسی است که در پایان میفهمیم وینسنتمون بوده.
عجیب نیست؟ بورخس کاری کرده که همهچیز طوری بهنظر برسد که حقیقت ندارد. مثل القای تجسمِ یک سراب. در اصل رکبِ اصلی را نه از وینسنتمون، که از بورخس خوردیم. بورخس میتوانست از اول خودش را معرفی کند یا قصهای که شنیده بهزبان خود بگوید اما ترجیح داد خواننده را بگذارد توی تاریکی، دستش را بگیرد و قدمقدم همراهش باشد و بعد در پایان داستان، نور بتاباند و بگوید این منم و اصل ماجرا چنین بود.
و این همان اثرِ انگشت بورخس است در پیچیدگیهای روایتگریاش.