سلام من اناهیتاحقیقی امروز ۲۳ مهر بالاخره تصمیم گرفتم مچ روحمو بگیرم.
من از کودکی خواب های وحشتناک و عجیبی میدیدم با اینکه هیچوقت فیلمهای ترسناک یا موارد اینچنینی نگاه نمیکنم خوابهای من ۹۰ درصد وحشتناک و بسیار ترسناک هستن و هرگز نمیتونم از خواب لذت ببرم هرچه خوابم عمیق تر باشه وحشتناک تره و من از نظر جسمی تحت فشار بیشتری قرار میگیرم بارها نزدیک بوده داخل خواب خفه بشم و هروقت از خواب بیدار میشم خسته تر از قبل هستم
اینارو نگفتم دلتون به حالم بسوزه من بارها به مادرم میگفتم که من دارم در بدنهای مختلف موقع خواب زندگی میکنم.
در خواب من مزه بو رنگ درد احساس برخورد باد با پوست اتیش لزجی خون انسان و....تمام موارد رو کاملا واقعی و واضح احساس میکنم و میبینم
اکثرا خوابهام سریالی هستن و امکان نداره یبار فقط یه خوابو ببینم قطعا دوباره ادامشو یک روز دیگه میبینم . تصمیم دارم چندتا از خوابهام رو براتون بنویسم و الان که از یکی از عجیب ترینهاش بیدار شدم و هنوز کامل فراموش نکردمش و میخوام براتون ماجراشو بنویسم اینو بگم که درخواب من متوجه میشم کی هستم و انسانی که در این زندگی هستم نیستم
من وقتی خوابیدم طرفای ساعت ۱۲ بود وقتی بیدار شدم ساعت پنج و ۲۰ دقیقه بود به محض بیداری همه چیز یادم بودو از وحشت نفس نفس میزدم دستام و پاهام به شدت خیس عرق بودو پاهام جوری که انگار کلی دویده باشم ورم کرده بود و الان به سرعت نور داره همش از ذهنم میره وقتی به خوم اومدم و فراموشی شروع شد ساعت پنجو ۲۱ دقیقه بود اما من در حد ۱ دقیقه شوکه بودنم طول نکشید و مطمینم نیم ساعتی روی تخت بودم و اتفاقاتی که تو خوابم افتاد رو مرور میکردم.
در خواب من کاراگاهی بودم مستقر در یک بیمارستان بخش تریاژ
یک در اصلی شیشه ای بود پله میخورد ۲ تا در کشیده و باز میشد و دولنگه داشت بعد از در اصلی فضایی به بزرگی یه اتااق بزرگ با گنجایش حدودا ۵۰ نفر آدم بود که روی صندلی ها نشسته بودن اونا منتظر بودن تریاژ ببینتشون یا همراه بیمارشون بودن و اتاق پر بود در انتها یک لنگه در که اون هم کشیدنی و هول دادنی اما بسیار سنگین تر از در اول بود و بازو بستش از داخل یک مسئول خانم داشت
بعد از درب دوم اتاق کوچکتری بود که یک تخت، حدود ۱۰ نفر دکترو پرستار و تجهیزات بسیار پیشرفته پزشکی که تو این زندگی تا بحال ندیده بودم وجود داشت بیمارستان برای افراد عادی بود اما اتاق تریاژ مال الان نبود و انگار علم پیشرفتای زیادی داشته
من داره به سرعت همه چیز از خاطرم میپره و خیلی بابتش غمگینم دارم تمام تلاشمو میکنم براتون بنویسمش
من پلیس و کاراگاهی بودم که در اون بیمارستان به علتی شبیه حملات تروریستی و اخلال گر در کار بیمارستان اونجا به همراه همکارم مستقر بودم لباس من سورمه ای تیره بود شامل بلوزو شلواری میشد که جنسش شبیه اون شلوار آمریکاییم بود که تو این زندگی تونستم بخرم و مال خود آمریکای پدسوختس
اما خط های روی شانه لباسم و کنار شلوارم عجیب بود مث خطایی که وسط خیابونن و یک کلاه هم سرم بود اما توصیفش سخته شبیه کلاه های پلیسی که دیدم نبود من در شیشه ی درب اولی در رفلکسش خودمو دیدم وقتی که داشتم داد میزدمو کمک میخواستم
وای خدا داره از خاطرم میره همش
دوتا اتفاق وحشتناک افتاد من از داستان تکه های جزیی و مهمش یادم رفته و داره همش میپره پس کلی میگم
وای...یه دختر خانومی بود پوست سبزه ای داشت اصرار داشت وارد اتاق اصلی بشه و من اجازه ندادم اون دستمو گرفت و فرار کرد از در دولنگه بخش تریاژ رفتم بیرون و همینطور دنبالش میدوییدم که دستگیرش کنم چون بخاطر رفتارش و اتفاقات اخیر بیمارستان که تو خواب کاملا یادم بود چی هستن بهش مظنون شدم اون میدوید و من هم نیز،و قبل از اینکه تو شلوغی خیابون دم درب اصلی بیمارستان گمش کنم لبخند تهدید آمیزی به من زد. بیسیمو برداشتم و اطلاعات مظنونو به همکارم داخل بیمارستان دادمو گفتم دارم برمیگردم سر پستم تو تریاژ اما دست راستم شروع کرد به سوختن همون دستی که دختر به زور گرفتش و فرار کرد.
کف دست راستم میسوخت اما اول محل ندادم و رفتم به سمت تریاژ نزدیک شدم سوزش بیشتر شد وارد تریاژ شدم کمی سرم سنگین شد نزدیک درب دوم تریاژ شدم و از همکارم یه خودکار خواستم تا مواردی رو یاد داشت کنم و به رییس بخش تریاژ بدم تا حواسش باشه و اگر مظنون رو دیدن پذیرش نکنن به محض اینکه خودکارو از دست همکارم گرفتم همکارم گفت دستش داره میسوزه سرگیجه شدیدی شروع شد در سرم و حالم بد میشدو نمیتونستم خودکارو درست تو دستم بگیرمو بنویسم اومدم حرف بزنم دکتر اورژانس تو چشمام نگاه کردو من افتادم من فقط تونستم با نوشتن روی کاغذ با ایما و اشاره هرجور میتونستم با وحشت و ترس بهش بگم به پوست من دست نزنید چون اون دختر مسمومش کرده...همکارم و من افتادیم رو زمین و بقیه از تریاژ رفتن بیرون تا کمک بیارن من اونجا بیهوش شدم...و در این زندگی ازخواب بیدار شدم اما صبر کنید من فقط بیدار شدم رفتم دستشویی و آب خوردمو اومدم و با خودم گفتم چه خواب مزخرفی بود مثل همیشه....
رفتم سرویس اومدم یه لیوان آب خوردمو خوابیدم و باز بیدار شدم. تو بیمارستان بودم . همکارم تو اتاق بغلم بود و گفت چطوری! گفتم ممنون توخوبی؟ و با عصبانیت بلند شدمو گفتم باید دقت میکردم بخاطر دیروز ازت عذر میخوام نباید وقتی دستم شروع کرد به خارش از تو خودکار میگرفتم اگه خواستی اینو به پایگاه گزارش کن ولی بدون بابتش متاسفم همکارم که یه مرد کمی چاق و قد بلند و بیشتر شبیه حراستیای گنده منده اما با قلب مهربون بود گفت اول باید بفهمیم این اتفاقا چرا داره میفته بعد اگه دوسداشتی یه ناهار مهمونم کن!اگه الان اینو به پایگاه بگم فکر میکنن توهم تو این ماجرا دستی داری.من رفتم تو یه اتاق دیگه لباسای بیمارستان و دراوردمو لباس فرممو پوشیدم...بعدم به همکارم گفتم من زودتر میرم تو استراحت کن و یکم دیگه بیا اون دختررو باید بگیریم شاید امروزم بیاد ما هنوز نمیدونم دلیل کار دیروزشون چی بوده
رفتم پایین بیسیم صدا داد که قراره تو شهر یه اتفاق بدی بیفته پایگاه هنوز نمیدونه اون چیه و همه نیرو ها باید آماده باش باشن
مسخره بود مسخره تر اینکه داره قسمتای مهمش از ذهنم میپره بچه ها...و بزور دارم به مغزم فشار میارم روز دوم تا عصر همه چیز خوب بود اما من با چشمم داخل ملت دنبال اون دختر دیروزی بودم که ناگهان یه مردی که حالت پسر بچه های خنگو داشت و یجورایی پسری بود که بدنش مردانه شده بود و خیلیی هیکلی تر از من بود میخواست به زور زودتر بره داخل تریاژ اصلی و جایی که پزشکا هستن...جلوشو گرفتم اجازه ندادم و اول فک کردم یه ادم احمق و خنگه که شعور ورود نوبتی رو نداره سپردمش به حراست بیمارستان اما همرو هول دادو رفت داخل اتاق تریاژ و یهو همه چیز به هم ریخت...
رفتم سراغ اون تا بیارمش بیرون اون به طرز عجیبی مقاومت میکرد و درو از داخل میبست افراد داخل تریاژ اصلی باهاش حرف میزدن اما اون نوشابشو میخوردو سر تکون میدادو با دستش درو گرفته بودو کنار نمیرفت یجور رفتار میکرد انگر معلولیت ذهنی داره و رشد نیافتس و متوجه نمیشه که یه بزرگسالهو حرفای بچه هارو متوجه نمیشد.یهو دیدم یه دختری شبیه دختر دیروزی میخواد بیاد داخل بخش تریاژ تو سالن انتظار دویدم سمت در اون یه دختر کوچولو سه چهار ساله لاغرو از در تریاژ رد کرد و فرستاد داخل اتاق انتظار و سریع جیم شد من با دیدن پوست سبزش که مثل دختر دیروزی بود احساس خطر کردم دنبالش دویدم و حواسم به بچه ای که آورد داخل تریاژ نبود دویدم دستشو گرفتم بهش گفتم خانوم شما..
یهو دیدم لباس پرستارای بیمارستان تنشه و دستشو کشیدو گفت من کار دارم باید برم و سریع راه میرفتو به راهش ادامه داد به سمت بیرون بیمارستان من اونجا ایستاده بودمو هنوز فکر میکردم یچیزی درست نیست برگشتم برم سمت تریاژ که دیدم دستم باز داره میخاره و متوجه جریان دشتن یه نقشه و ارتباطقضایا باهم و عدم توجهم به بچه شدم.اون بچه قطعا یه اسب تروا بود ولی ازنوع وحشتناک و منفیش سریع دویدم سمت تریاژ دیدم تریاژ بهم ریخته اون پسراحمق که به زور رفته بود تو داره داخل تریاژاصلی قشقرق به پا میکنه حالا میخواست بیاد بیرونو بچه های تریاژ اصلی نمیذاشتن.. از دور اومدم داد بزنم که نه.. درو براش باز نکنید.چشمم به بچه خورد که دم در ترایاژ اصلی سعی داشت وارد بشه و دستشوبه دست اون پسر بزرگه برسونه
سعی داشت بره داخل و چشم دوخته بود به اون پسر گنده بک اون پسره با دیدن بچه انگار رم کردو بیشتر زورشو زد تابیاد بیرون و دستشو از در اورد بیرونو خودش موند لای در بچه دست زد به دست پسرو بعد بچه ها انگار تونستن پسرو از در بکشن کنارو ببرن داخلو درو ببندن حواسم به پسره بود که بچه هرو ندیدم! اون موش کثیف همون موقع که اون پسر دستشو گذاشته بود لای در از اون زیر رفت داخل تریاژ اصلی . و دیدم اون داخله . چشمها و دور دهانش خونیه و زخمه و عروسکشو بغل کرده داره از پشت در شیشه ای منو نگاه میکنه. بچه هام تو تریاژ حواسشون به اون پسرک احمق بود تمام بدنم از وحشت پر شد. داد زدم که درو باز نکنید و دویدم سمت در تریاژاصلی. بچه اما تو همون وضعیت شروع کرد رفت سمت انتهای تریاژ اصلی و پسررو صداش کرد .با علامت بچه پسر عوضی و ابلهی که داخلو بهم ریخته بود و اومد درو بست پشت درو گرفت و نذاشت من برم داخل نگاه چهرش کردم حالتش از یه مرد با مشکل ذهنی به یه پسری که میدونه کیه و چی به چیه تغییر کرد.اما چیزیکه منو وحشتزده کرد زخمهایی بود که داشت دور دهان اون مردک تشکیل میشدو صورتو دستاشو میگرفت...من هر لحظه وحشتم از اتفاقی که داشت میفتاد و میفهمیدمش بیشتر میشد...میخواستم برم داخلو کمک کنم اما...سرپرستارآقایی که تو خواب انگار کسی بود که تو تریاژ از همه بیشتر منو باور داشت اومد سمت درو به من نگاه کرد..بدنش دشت زخم میشد...و چشماش پر از اشک بود من باهاش چشم تو چشم شدم که نمیدونم قبلا چه ارتباطی بینمون بوده..همون لحظه اون پسر روانی دوید سمت درو میخواست بیاد بیرون و بچه هم تو بغلش بود...سرپرستار اجازه ندادو جلوی راهشو گرفتو خودشو چسبوند به در..منم رفتم درو از بیرون بگیرم که اون نیاد بیرونو اون زخم کوفتیو داخل اتاق انتظار منتشر نکنه...این بخشش فیلم هندیه .
نگاه منو سرپرستار نگون بخت دوباره بهم گره خورد من میخواستم برم داخل و دائم داد میزدم بزارین بیام تو اما اون با نگاهی سرشار از خواهش از پشت در اصلی تریاژ بهم گفت عقب وایسا... ودرو محکمتر گرفت تا اون پسر نیاد بیرون ..انگار یه چیزی تمام بدن اون بچه و اون پسر گنده بک که مشخص شد همکار هم بودنو گرفته بود و داخل اتاق تریاژ همه به اون ویروس یا بیماری مبتلا شدن.. زخم به سرعت غیر قابل باوری تمام بدنشونو گرفت... و با دیدن این اتفاقا من فهمیدم که تمام قربانی ها و افرادی که این چند روز برای بیمارستان مشکل ایجاد کرده بودن با هم مرتبط هستن و تو ذهن کاراگاهیم حتی اسم کسی که همه این چیزا از گور اون بلند میشد فهمیده بودم اما درهمون لحظه جلوی چشمم همه داشتن میمردن..تو این فکرا بودمو دستم به در بود که دیگه از داخل تریاژ اصلی اون پسر گنده هه کاملا میخواست درو باز کنه و بیاد بیرون...سرپرستار دیگه نمیتونست وایسه تمام بدنش شد زخم سیاهو خونو عفونتو افتاد. خیره موندم بهش که اون گاو وحشی اومد و درو هول داد..
درو گرفتمو زورمو زدم اما اون خیلی بزرگ تر ازمن بود درو هول دادو من خوردم زمین و از اونجا به بعدشو یادم نمیاد فقط یادمه اون لحظه که خوردم زمین فهمیدم این پسرو اون بچه خواهرو برادرن و اون پسر عقب مونده نیستو کاملا میدونه داره چ میکنه و برطبق نقشه ای عمل کرد. همونطورکه زمین افتاده بودم فهمیدم بچه تا وقتی که دستش به دست پسر نخورده بود اون زخما توبدنش شکل نگرفت و باید این دوتا همو لمس میکردن تا اون عفونت یا زخم هرچی که بود تو بدن جفتشون فعال شه و بتونن همرو مریض کنن...
من از خواب بیدار شدم ... و ساعت پنجو ۲۰ دقیقه بود ... اما من تو این پنج شیش ساعت خواب دوروز در جای دیگری زندگی و دوندگی کردم....
چقدر عربده زدم که اون درو باز نکنن...چقدر دویدم...چقدر ترسیدم...اینایی که من نوشتم تو متن برای شما شاید وحشتناک نباشه اما توی خواب و فول اچ دی و با جزییاتی که یادم نمیاد براتون بنویسم باور کنید واقعا وحشتناک بود....
تا نیم ساعتی تمام اتفاقات رو مرور کردم و فکر کردمو تو این زندگیم.. یادم اومد که قربانی ها و قاتلین و مظنونین بهم توسط یک فرد متصل هستن و اون فرد رییس کل بخش تریاژه ...تا نیم ساعت رو تخت نفس نفس زنانو وحشت کرده میخواستم دوباره بخوابم که اینو به همکارم اونور بگم....
خوابم نبرد هرکاری کردم خوابم نبرد
و شوکه موندم و فکرم کار کرد که من دارم الان چیکار میکنم من کی هستم کجام من اناهیتاحقیقی هستم یه ادم معمولی گوشه تهران نه یه پلیس.و الان کاملا احمقانه میخوام برم بخوابم که تو یه زندگی دیگه به همکارم بگم تروریست اصلی کیه!
من مطمینم از لحظه ای که بیدار شدم تا لحظه ای که شوکه شدم که من اون آدم نیستم من آناهیتا هستمو با خوابیدن نمیتونم دوباره برم اونجا نیم ساعت حداقل گذشت اما ساعتو نگاه کردمو ساعت پنجو ۲۱ دقیقه بود...
در حالی که چنین چیزی امکان نداشت...
این فقط یک مورد بود...
و من الان یجور دیگه معتقدم که واقعا شاید وقتی میخوابیم در جسم شخصیتی دیگه بلند میشیم و زندگی میکنیم.
شما تا بحال این تجربه رو داشتین؟برام کامنت کنید
🫥🌱
پ.ن۱:به نظرتون من خوابامو بنویسم همرو؟برام بنویسید
پ.ن:من از نظر مغزی سلامتم. ام آر آی و همه چی هم دادم.و هیچگونه مواد مخدر و دخانیاتی مصرف نداشته و ندارم.تمام مواردی که گفتم برام رخ داده.قبل از نظردهی در نظر بگیرین.سپاس