یه زائر ایرانی تعریف میکنه که خسته و کوفته به یکی از این روستاهای حومه مسیر رسیده بود و میخواسته بره موکب..
دوتا مرد عراقی سر اینکه کدومشون میزبان این زائر باشن باهم جر و بحث میکنن و هرکدوم میخواستن این بنده خدا رو خودشون ببرن... (میگن اینجور بحث ها بین موکب دارها طبیعیه)
بالاخره یکی از مردای عراقی به اون یکی چیزی میگه و اون مرد راضی میشه و صورت نفر اول رو میبوسه و میره.
زائر همراه با مرد دوم میره خونه اش و کمی که استراحت میکنه با عربی دست و پا شکسته از میزبانش میپرسه که چی گفتی به اون مرد اول؟
فکر میکنی داستان چی بوده؟ یعنی اگه خودت رو در این شرایط تصور کنی؛ چی میتونی به طرف مقابل بدی که زائر رو به خونه ات ببری؟!؟
ماجرا این بوده که پسر مرد اول در یکی از این درگیری های قبیله ای؛ پسر مرد دوم رو کشته بوده و در اون زمان در زندان منتظر حکم قصاص بوده! مرد دوم به مرد اول گفته بوده که اگه بذاری این زائر رو من ببرم؛ رضایت میدم پسرت آزاد بشه و از قصاص پسرت میگذرم! منبع