------------از زبون شما----------
چشمم رو چرخوندم و متوجه یه چیز ترسناک (احتمالا ترسناک ترین چیزی که میتونستم ببینم) شدم.
کل دادگاه زل زده بودن به من... منم پررو تر از همیشه پاهامو بدون هیچ تعارفی پخش کردم رو میز و یه لبخند خیلی گنده تحویل جمعیت و همینطور آنیل دادم. (تا چشش در آد!)
خب آنیل هم کم نزاشت و یه چشم غره پشم ریزون تحویلم داد...
با همون لبخند گنده م زل زدم به قاضی... قاضی هم روشو کرد طرف من و با دیدن لبخندم خشکش زد.
لبخندم رو پایین آوردم و با لحن خاصی داد زدم:«هوی! چته تو؟ خر دیدی مگه؟ برو جلسه رو شروع کن!»
قاضی روش رو به جمعیت کرد و چکشش (شایدم کلنگش) رو محکم کوبید رو میزش:«خب خب! جلسه رو شروع میکنیم.»
جمعیت هم برای بار دوم خفه خون گرفتن و عین چلغوز به من و آماندا نگاه میکردن. آماندا دهنش رو نزدیک گوش من گرفت و گفت:«مگه من و تو چمونه؟»
دهنم رو چرخوندم سمت گوشش:«چمیدونم... شاید باور کردن ما مجرمیم...» و شونه های جذابمو انداختم بالا.
-«وللش! بگو ببینم 1 به اضافه 2 میشه چند؟»
خب یک رو میزاری پیش دو و به همین سادگی جواب میشه 12، در همون حالت گفتم:«امممم دوازده؟»
-«نه چلغوز! یدونه چلغوز به اضافه دو دونه چلغوز میشه...؟»
-«سه دونه چلغوز!»
-«آفرین!»
-«صبر کن آماندا! یه دقیقه دیوونه بازی در نیار یه چیزایی فهمیدم!»
-«کی؟»
-«الان!»
-«الان؟»
-«آره! میزاری برات تعریف کنم؟»
-«هوم آره!»
با صدای نکره یه نفر از جامون پریدیم :«چیا فهمیدی؟»
سرم رو برگردوندم و طبق انتظارات، آنیل پشت سرم تشریف فرما بود. لبم رو کج کردم و گفتم:« یه چیزی که به تو ربط نداره.»
بهم پوزخندی زد و گفت:«هوم اگه به قاضی بگم چی؟»
-«یعنی انقدر حقیری که هرچی میشه به ما...ما..نت میگی؟»
قاضی داد زد:«آلن! چرا عین بز اونجا وایسادی؟ مطمئنم حتی نمیدونی نتیجه چی شد!»
آنیل که کاملا عقلشو از دست داد بود با ترس گفت:«چ... چی شد قربان؟!»
-«قرار شد که این دوتا انسان آزاد شن! ظاهرا کار یکی دیگه بوده!»
پوزخندی زدم، دنیا رو سر آقای آنیل آلن، افسر لپرکان ها، خراب شده بود. چقدر از این برد و باخت راضی بودم.
چشمای آنیل داشت از حدقه میزد بیرون:«چ... چی قربان؟»