sun chan
sun chan
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

خاطرات آینده (پارت هجدهم: عملیات غیرممکن)

------------از زبون شما----------

داد زدم:« من تمام مدت اینجا بودم!»

-« ها؟! چرا دروغ میگی؟»

-« دلیلی ندارم که دروغ بگم!»

-« آره جون خودت!»

روم رو برگردوندم و گفتم:« اصلا به تو چه؟!»

-«پر رو پر رو با من اینطوری صحبت میکنه, دفعه دیگه تکرار نشه ها! حالا هم پاشو بیا نهار اماده س.»

چشمام رو چرخوندم و گفتم :« خب...؟ غذا چی داریم؟»

-« یکم از همین سبزیجات مبزیجاتا رو پختم...»

مثل وقتی که یه موش دیده باشم، جیغ زدم :« چی~؟!»

-« یکم از همین سبزیجات مبزیجاتا رو پختم...!»

با اخم نگاهش کردم و سعی کردم آروم باشم... فوق فوقش، یکم با غذام بازی میکنم و وقتی حواس همه پرت شد یکم یکم، سبزیجاتا رو میدم به موشی، گربه م.

با بدخلقی از پله های اتاقم پایین رفتم و پامو گذاشتم تو جهنمی به نام اشپزخونه...

به معنای واقعی اشپزخونه پوکیده بود.

به ظرفای سوخته و کثیفی که معلوم بود چند روز شسته نشده بودن و مواد اشپزی که کف زمین ریخته بودن، نگاه کردم.

داد زدم:«اینجا چه جهنمیه~؟»

بابام بهم نگاه معناداری کرد و رد شد، حقیقتا برگام ریخت.

نشستم پشت میز ناهار خوری و منتظر بقیه شدم.

به ظرف غذایی که جلوم بود نگاه کردم، محتویات واقعا مزخرفی توش بود: پنج تا بروکلی پخته، دوتا هویج کاملا سوخته، یه سیب زمینی خیلی بزرگ که درست پخته نشده بود و یه عالمه سبزی... خداییش؟! این دیگه چه غذای سمیه؟! موشی جونم بیا نجاتم بده!

بابام بدون هیچ حرفی، نشست بالای میز و مثل من، نگاهش با تعجب به محتویات سم داخل ظرف دوخته شد.

یه صدا از پشت سرم شنیدم، صدایی خیلی بلند، مثل این بود که یه سفینه فضایی از آسمون، گرومپ! بیوفته تو خونه ما... پشت سرم رو نگاه کردم و در کمال تعجب، خواهر دیوونه م رو دیدم که با کله رفته بود تو کابینت آشپزخونه و گوشی عجیبش هم کنارش، رو زمین پخش شده بود.

عین بز، زل زدم بهش و گفتم:« خوبی خواهرم؟ چرا خوردی تو کابینت؟ »

خواهرم هم خیلی بی توجه به من از تو کابینت در اومد، گوشی عجیبش رو برداشت و نشست سرجای خودش پشت میز، منظورم از عجیب این نیست که قیافه ش عجیب باشه ها... نه... فقط یه شیائومی معمولی بود.

قسمت عجیبش این بود که خواهرم هیچوقت دست از سرش بر نمی داشت و منم تاحالا ندیده بودم گوشیش رو شارژ کنه... اینجاست که شاعر می فرمایند: اسب و خر و طویله... اسم منم خلیله!

منتظر موشی بودم که بیاد و منو از شر این سبزیجات سوخته یا پخته نشده یا حالا هر چی بودن خلاص کنه...

البته این انتظار با وارد شدن مامان به آشپز خونه تموم شد... مامانم با خوشحالی پشت میز نشست و شروع کرد به نوش جان کردن اون غذای کوفتی تو ظرفش...
درحالی که چشمام داشت از حدقه میزد بیرون گفتم:« ماما~ن؟ چجوری اون غذای تو ظرفت رو میتونی بخوری؟ »

نگاهم کرد و با لحن خاصی گفت:« چیزی گفتی؟ »

-« نه اصلا... »

-« خب خوبه... »

چنگالم رو زدم تو یکی از بروکلی ها و کف ظرف غذام میرقصوندمش. حالا قر قر، قر بده راست... قر بده چپ...

به مامانم نگاه کردم... حواسش نبود و داشت با خوشحالی تمام غذاشو میخورد... به این که اعتمادی نیست.

به بابام نگاه کردم... غذاش تو ظرفش نبود... ای کلک، غذاتو دادی به موشی؟

به خواهرم نگاه کردم... به این یکی که اصلا اعتمادی نبود... شرط می بندم حتی نمیدونه داره چی میخوره!

موقعیت خوبی بود، به زیر پام نگاهی انداختم تا مطمئن بشم موشی زیر میزه؛ در کمال سلامتی داشت غذای سوخته بابام رو میخورد، عالیه!

در حالی که مامان رو میپاییدم، یه دستمال از رو میز برداشتم و گذاشتمش رو پاهام؛ بعد، با دقت هر چه تمام تر غذامو آروم آروم ریختم تو دستمال روی پام.

حدودا نصف ظرف رو خالی کردم، فکر کنم برای الان کافیه... دستمال رو سر دادم سمت موشی و موشی هم دستمال رو با دریافت عالی ای گرفت.

اینبار، چنگالم رو زدم تو یکی از هویج ها و تو ظرف تابش میدادم...

مامانم، بهم نگاه کرد و گفت:« بخور، انقدر با غذات بازی نکن! »

لبخند ضایع ای زدم و گفتم:« باشه خانم مامان. »

دوباره سرشو کرد تو ظرفش، یه دستمال دیگه برداشتم و بقیه غذام رو هم خالی کردم توش، دستمال رو تحویل موشی دادم و به همین سادگی...

عملیات انجام شد!

انیمهفیکanimeزندگی کنکتاب
!Don’t you tell me what you think that I could be
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید