------------از زبون آنیل----------
یه سقوط آزاد کامل و بی نظیر... چی از این بهتر؟ دو متر با زمین فاصله داشتم، یادم اومد یه جفت بال دارم، بالارو باز کردم و خوشبختانه در یک متری زمین عین الف فرود اومدم... اوه شت چرا فرود اومدم؟ بلند شدم، سپر پوششی¹م رو روشن کردم و به سمت شهر راه افتادم، اون ترول باید یه جایی همینجاها باشه، حداقل نمیتونه خودشو از دست ما قایم کنه و امیدوارم تا قبل از اینکه انسان ها ببینمش بتونیم بگیرمش. صدای فرمانده آدامز از توی میکروفن کلاهخود به طور سکته دهنده ای پخش شد:«آلن! همینجاست! صد متر سمت راست! بزار تا نیروی پلیس بیاد!»
گفتم:«نیروی پلیس تا بخواد بجنبه یه شهر رفته زیر زمین.»
-آلن! ب...
میکروفن رو خاموش کردم و به طرف ترول بزرگی حرکت کردم که ظاهراً خیلی وقت بود این موقع شب اینطوری نزده بود بیرون. نوترینوم رو آوردم بیرون و به چشماش دوتا تیر شلیک کردم، برگشت سمتم، هنوز میتونست منو ببینه، گفتم:«هی پسر! دنبالم بیا!»
و به سمت خونه متروکه ای که چند متر اونطرف تر بود پرواز کردم، پشتم رو نگاه کردم، داشت دنبالم میومد. رسیدیم به یه خونه بزرگ متروکه، پشت یکی از دیوار قایم شدم، سپر پوششیم رو از بین بردم و تجهیزاتم رو بررسی کردم، همه چیز خوب بود.
از پشت دیوار بیرون اومدم و دقیقا جلوی صورت ترول قرار گرفتم، با پا زدم وسط دوتا چشمش و نور کلاهخودم رو روشن کردم، هیچ واکنشی نشون نداد، اما... ترول ها از نور به اندازه آب متنفرن، منطقی نبود، یه بار چراغ رو خاموش کردم و دوباره روشنش کردم، دوباره واکنشی نشون نداد بجز اینکه دستش رو آورد سمتم... اوه اوضاع خیط شد.
رفتم عقب و ترول مثل گربه ای که دنبال طعمه شه دنبالم کرد، خب فکر کنم... امروز بدترین روز زندگیمه. از دست ترول فرار کردم، باید سیما اتصالی کرده باشن، چندبار به کلاهخود ضربه زدم، چراغش رو دوباره روشن کردم و برگشتم سمت ترول. ایندفعه ترول تلوتلو خورد و بجای اینکه بره عقب... اومد جلو! خدایا این دیگه چه سمیه؟ نمیتونم تحملش کنم! فقط بدشانسی پشت بد شانسی... خسته م!
از دست ترول که دیوانه وار رو به جلو پرت میشد فرار میکردم، یه رود خونه آب جلومون بود، از وسطش رد شدم و ترول هم با ضربه محکمی پرت شد تو آب. امیدوارم گند دیگه ای نزده باشم، فرود اومدم و ترول رو کاملا خوابیده توی رودخونه پیدا کردم، خب خوب بود. دیگه تا آلن نیروی پلیس باید میرسید، یه گوشه خودمو جمع کردم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
بعد از چند دقیقه صداهای مبهمی توی ذهنم پخش میشد، چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم، پیرزنی بود به نام فرمانده آدامز... حقیقتش شماهم جای من بودید غزل خداحافظی رو میخوندین.
فرمانده آدامز گفت؛«آلن؟ پاشو ببینم!»
گفتم؛«هان؟»
-میفهمی چی میگم؟
-معلومه!
-خب پس گمشو زیر زمین، الان کل دنیا از وجودمون باخبر میشن.
بلند شدم و سمت کابین شماره 05 راه افتادم، صورتش شدم و به هر بدبختی ای بود خودمو به هون رسوندم.
از بین جمعیتی که حتی یه ذره هم تغییر نکرده بودن رد شدم و به خونه مجرمایی که مجرم نبودن رسیدم. در رو باز کردم و گفتم:«سلام مکس! من اومدم!»
مکس با لبخندی که هیچوقت از روی لبش پاک نمیشد گفت:«اوه سلام آنیل!»