ویرگول
ورودثبت نام
sun chan
sun chan
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خاطرات آینده (پارت سیزدهم: خدا روم کراشه!)

------------از زبون آنیل----------

از بین جمعیتی که حتی یه ذره هم تغییر نکرده بودن رد شدم و به خونه مجرمایی که مجرم نبودن رسیدم‌. در رو باز کردم و گفتم:«سلام مکس! من اومدم!»

مکس با لبخندی که هیچوقت از روی لبش پاک نمیشد گفت:«اوه سلام آنیل!»

به خونه نگاه کردم... همه چی خوب بود، یکم خطری میزد. رفتم داخل و فقط مکس رو دیدم، نه امیلیا نه آماندا، هیچ کدومشون نبودن. بی توجه به اتفاقی که داره میوفته داد زدم:«هوی مکس! من بهت اعتماد کردم! اون دوتا دخترو کجا فرستادی؟»

مکس خندید و گفت:«اوه پسر! باید حواستو بیشتر جمع کنی!»

داد زدم:« چی می...» ولی یهو با یه سطل پر از رنگ سفید که یه راست مهمون صورتم شد مواجه شدم. بله...همون‌طور که حدس زدید کل سطل خالی شد روم و گند زد به تصوراتم... صدای امیلیا و آماندا رو شنیدم که داشتن از خنده مبل رو گاز میزدن. داد زدم:«اصلا خنده دار نیست!»

امیلیا در حالی که با دستش اشک چشم راستش رو پاک میکرد گفت:«ولی بیاید قبول کنیم قیافه جالبی به خودت گرفتی!»

-هی هی شماها منو ایستگاه کردین؟! اگر به جرم دزدیدن نوترینو نگیرنت باید به جرم حمله به مامور پلیس بگیرند!

-اوه اوه، واقعا؟ فقط یه سطل رنگ ریختم روت، چیزی نشده که! 

-هی ببین، شوخی خرکی تو این خونه ممنوعه!

-مگه اینجارو خریدی؟ از اسمشم معلومه مال ماست: خانه مجرمین!

آماندا وایساد پیش امیلیا و گفت:«الهی رنگش هیچوقت از رو موهات نره یکم مسخره ت کنیم!»

داد زدم:«شماها دیوونه اید؟»

امیلیا تایید کرد:«بدتر از دیوونه، ما روانی شدیم!»

با بدخلقی سمت حموم روانه شدم. جدا تو همین دو روز دیوونه م کرده بودن، میگن خدا هرکیو بیشتر امتحان کنه، یعنی بیشتر دوستش داره، وای خدا روم کراشه! بسه دیگه خدا فهمیدم روم کراشی ولی نکن دیگه، نکن! 

------------از زبون شما----------

ایش، پسره بدخلق... مثلا انگار چیکار کردم! یه سطل رنگ چیزی نبود که! چشمام رو چرخوندم و پریدم رو مبل. گفتم:«خب، حالا چیکار کنیم؟»

آماندا گفت:«نمیدونم، ولی چه زود با اینجا کنار اومدیم!»

-هه؟

-منظورم با اینکه جنا زیر زمین زندگی میکنن! همه چی خیلی زود پیش رفت، اول یه چاله ، بعدش یه جمعیت، یه شهر، یه کشور، یه دنیا! وای! دارم ذوق مرگ میشم!

-هی هی! آرامش داشته باش! نفس عمیقققققق.

-من آرومم!

به سقف نگاه کردم و گفتم:«دادگاه آماده نشد؟ دلم میخواد زودتر تکلیفم مشخص شه.

مکس گفت:«میخوای به فرمانده زنگ بزنم؟»

-آره جون هر احدی که دوست داری.

بلند شد و یه چیز کوچولو شبیه تلفن در آورد و شماره کسی رو گرفت، بعد از چند لحظه بوق خوردن، طرف پشت خط جواب داد:«الو؟ مکس؟ بله چیکار داری؟»

مکس با دستپاچگی جواب داد:«اوه فرمانده! میخواستم بپرسم تکلیف همون دوتا آدمی که متهم به دزدی بودن مشخص شد؟»

-اوه اونا؟ آره تا یک ساعت دیگه دادگاه باشید.

-ممنون!

و تلفن قطع شد، نمی‌دونستم چرا ولی داد زدم:«یوهوووووو!»

انیمهفیکanimeزندگی کنکتاب
!Don’t you tell me what you think that I could be
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید