sun chan
sun chan
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

خاطرات آینده (پارت پانزدهم: پرونده های عجیب)

------------از زبون شما----------

با چشم غره قاضی سر جام نشستم و دیوونه بازیام رو تموم کردم، فکر کنم فعلا فعلانا اینجا گرفتارم.

به میز چوبی جلوم، که یه مشت پرونده و برگه مرگه روش پخش بود نگاه کردم... هوم جالبه! عکس خودم بهم زل زده بود!

به پرونده ای که روی همه برگه ها باز بود نگاه کردم، روی جلدش بزرگ نوشته بود: امیلیا کارتر و یک عکس از من زیرش چاپ شده بود.

جلد کرمی رنگ پرونده رو خیلی پنهانی باز کردم، توش چند صفحه اطلاعات راجع به من بود... یا حضرت پشم!

اما.... یه چیزی با عقل جور در نمیومد... اینا خط اجنه بودن ولی... من خیلی راحت پرونده رو میخوندم...

چیزایی داشت یادم میومد ولی... تار بودن و چیزایی زیادی رو نمیشد دید، توی خاطراتی که ظاهراً گم شده بودن... سه تا زن که خب... قیافه هاشون معلوم نبود و انگار توی جایی مثل مراسم ختم بودن، لباس سیاه پوشیده بودن و هر کدوم یه قاب عکس از فردی رو توی دستش داشت.

یه دختر و دوتا پسر...

انگار پسری که عکسش دست زن وسطی قرار داشت، یه جن بود و منم حتی با اینکه توی این زمان سنم کم بود ولی بازم می‌تونستم به وضوح بخونمشون: اِسکات سامِر، پسر پنج ساله ای که زندگی نکرده از دنیا رفت...!

قیافه های همه شون تار بود و چیزی نمی‌ دیدم ولی اونطرف سالن، خود کوچیک ترم رو در حال گریه کردن و داد زدن دیدم...

مامانم کنارم نشسته بود و سعی می کرد آرومم کنه ولی من همچنان داد میزدم و بی توجه به اون فقط یه جمله رو با داد، تکرار می کردم: من نتونستم نجاتش بدم!

یه افسر پلیس جلومون نشسته بود و تلاش می کرد یه گزارش از اتفاقاتی که افتاده بنویسه ولی من... خب... اصولاً با داد زدنای من نمی‌ تونست...

افسر که دیگه خسته شده بود بلند شد، دستش رو روی میز کوبید و داد زد:« ببین دختر کوچولو! من مطمئنم تو این سه تا بچه بی گناه رو کشتی! تو یه قاتلی! بهترین راه اینه که به سه سال حبس محکوم بشی!»

مامانم که انگار توی این زمان بیشتر به من اهمیت می‌ داد در جواب افسر، بلند شد و داد زد:« اما آقا... اون فقط یه دختر پنج ساله س!»

اما افسر گوش نمی‌ کرد و فقط گزارشش رو می نوشت و در آخر... من به سه سال حبس ابد توی سن پنج سالگی محکوم شدم...

خاطرات تموم شدن... با وحشت به داخل اون پرونده نگاه میکردم و سعی میکردم توی دلم شمرده شمرده، بخونمشون:

نام: امیلیا

نام خانوادگی: کارتر

سن به وقت قوم خاص: 140

سن به وقت انسان ها: 14

تمامی حق قوم خاص محفوظ است، امیلیا کارتر!

میدونم که داری میخونیش پس باید بگم از اینجا به بعدش، صفحات سفیدن!

صبرم به سر رسیده بود، کدوم احمقی بقیشو ننوشته؟

همه صفحات رو گشتم ولی طبق گفته دو سطر آخر، بقیه صفحه ها خالی بود.

بیخیالش شدم و یکی دیگه از پرونده ها رو آوردم روی بقیه شون، روی جلد پرونده با حروف بزرگ نوشته بود: اِسکات سامِر

اسم همونی بود که توی خاطراتم دیدمش...

جلد کرمی رنگ پرونده رو باز کردم و محتویات توش رو نگاه کردم:

نام: اسکات

نام خانوادگی: سامر

جنسیت: پسر

وضعیت: مرده

سن قبل از مرگ به زمان قوم خاص: ۵۰

سن قبل از مرگ به زمان انسان ها: ۵

قد قبل از مرگ: ۱۲۹ cm

وزن قبل از مرگ: ۲۰ kg

اطلاعات:

وی در گذشته بنا به دلایلی نا معلوم گاهی اوقات در سالن گروهی کوکان، غیبت خورده و دانش آموزان گزارش داده اند که در برخی از نقاط بدنش،کبودی دیده می‌شده.

این دانش آموز، دانش آموزای اجتماعی نبوده و دیده شده که برخی شب ها در پارک، استراحت می کند.

​​​​روز ۱ سپتامبر، خبر مفقود شدن این دانش آموز بعد از دیده شدن با خانم امیلیا کارتر به گوش می رسد و دیگر هیچ کس، او را ندیده است.

قوم خاص سریعا پیگیر این موضوع شد و پس از ۹۰ سال، هنوز به پشت پرده این ماجرا پی نبرده است...

پ.ن: راز های زیادی فاش نشده اند، بخاطر کوتاه بودن موضوع، از شما معذرت خواهی میکنیم.

پایان

انیمهفیکanimeزندگی کنکتاب
!Don’t you tell me what you think that I could be
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید