در اوج روزهای شلوغ پیش از دفاع دانشگاه، «ماندارنها»ی سیمون دوبوار را شروع کردم. سرم از روزهای پر دود و دمِ غیرمعمول، آماسیده بود و کلمههای پایاننامه، لغزیده میان فریمهای فیلمم توی سرم چرخ میزد. دلم میخواست دوجین دوست ناشناس داشته باشم که مرا نبینند، حساب نکنند؛ اما من دوستشان داشته باشم، کنارشان بنشینم و حرفهایشان را گوش کنم. ماندرانهای دوبوار با هانری، روبرت، آن، پل، نادین، لوییس و سکرایاسین شدند دوستهای ناشناسی که هر شب بعد از کار من، زندگیشان را مقابل چشمانم آغاز میکردند. شخصیتهای رمان سیمون دوبوار که هرکدام مابهازای واقعی و خارجی داشتند. شخصیتهایی جذاب مثل:
هانری: آلبر کامو
روبرت: ژان پل سارتر
آن: سیمون دوبوار
و…
من روبهروی کلمههای پایاننامهام مدام در جایگاهِ مغلوب و غالب غوطه میخوردم و آنها در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم در گیرودار بحرانِ سرگشتگی و بلاتکلیفی روشنفکرانهٔ خود بودند. مرا نمیشناختند، نمیدیدند، حساب نمیکردند و از من توقعی هم نداشتند. من اما سکاندارِ زندگیشان بودم. تا من نمیخواستم آنها روند زندگیشان را از سر نمیگرفتند و هر جا که من میخواستم از حرکت میایستادند. وقفه و سکون فرا میگرفتشان تا من اراده کنم و نفس بدهم به لحظههایشان.
این قدرت، در لحظههای کشدار پیش از دفاع، موهبت نبود؛ آفتِ جان بود. به آنها حسرت میخوردم. به آنها که قدرت متوقفشدن در زمان را داشتند گیرم نه به دست و خواست خودشان. کاش من هم داستانی بودم که روایت میشدم به ازای هر خواننده، زنده میشدم و لابد زمانی از یاد میرفتم بیآنکه راستی راستی مرده باشم.