گاهی با خود میگویم کاش بشود بعد ها به جای دکتر، نویسنده شوم که داستان خودمان را بنویسم ولی امان از این اجبار کمر خم کن که پدرمان را در اورده.
میگویم ای کاش داستان عشقمان در یک روز بارانی بود که بعد ها که بعد از تو باران میبارد عشقمان را ذره ذره با خود ببرد.
اصلا از اول هم زمانه با من سازگار نبود. یعنی اصلا کاری با من نداشت یا شاید هم اصلا مرا به یاد نداشت.
به هر حال امروز میخواهم همه چیز را تمام کنم و از نو بسازم.
خیلی فکر کردم. نه به حرف های مشاور و دوستان و اطرافیان. نه به زار زدن های گاه و بیگاه مادرم که داد میزند دیگر او نیست!
نه به بغض های پدر وقتی مرا میبیند...!
به حرف های مغزم گوش کردم... و عجایب دارد که این وقت هم قلب گوش میدهد.
میدانی مغزم چه میگوید؟
مثل مادرم زار نمیزند یا مثل پدر و دوستانم فوش نمی دهند به تو یا مثل دیگران نصیحتم نمیکند.
میگوید رفتی میرود فرقی نمیکند دیروز یا امروز
میگوید کسی که مال تو نیست هیچ گاه مال تو نمیشود حال هی تقصیر این سرنوشت بدبخت نینداز
میگوید آرام بگیر جسم من! میدانم غمگینی حق داری من هم غمگین ولی او رفته است...! اون تو را نمی خواهد. این ها خوابو رویاست که انتظار میکشی بیاید و دوستت داشته باشد. رویایی دردناک است...!
میدانی مغزم نمیگوید: گذشته ها گذشته است به فکر آینده ات باش یا نمی گوید این ها عشق جوانی و نوجوانیست و از سر می پرد یا نمیگوید ول کن این چرندیات را کسی در این دنیا بی عشق نمرده است یا قضاوت نمیکند یا اصلا مجبور نمیکند.
امروز با پدرم از مطب دکتر که در آمدیم هر دو دیدیمت پدرم دستانش را مشت کرد و خواست به سمت تویی که نه مرا یادت بود نه میدانستی کیسیم و آنجام هجوم بیاورد ولی دستش را گرفتم و گفتم:
جلوی مطب آبرو ریزی میشود
نمیدانم چه در جمله ام بود که پدرم آرام شد.. آخر فکر کنم این از روشن فکریش است به هر حال دمش گرم خیلی مشتی است که دختر دیوانه ای مثل من را دوست دارد.
خلاصه خواستم بگویم که دیگر میخواهم به حرف مغزم گوش کنم و صفحه آخر دفترت را هم این گونه پر کردم:
_پیری میگفت: اگر میخواهی جوان بمانی دردهای دلت را فقط به کسی بگو که دوستش داری و دوستت دارد.
خندیدم و گفتم: پس چرا تو جوان نماندی؟
پیر لبخند تلخی زد و گفت:
دوستش داشتم، دوستم نداشت.
خلاصه تر کنم که امروز برای شادی پدر و مادر قدمی تازه برداشتم.
لباس های تیره ام را از تن جدا کردم و لباس های روشنی پوشیدم، موهایم را شانه کردمو بافتم و به سوپری مغازه کوچه بالایی رفتم به فروشنده که مردی سال خورده بود سلامی دادم و برای خودم مقداری که برای یک نفر کم نبود چیپس و پفک و بستنی خریدم و سر راه هم نتی نا محدود خریدمو فیلم ها را زدم روی آپلود. با خنده ای که خودم هم نمیدانستم واقعیست یا نه وارد خانه شدم.
خنده های مادرم را دیدم.
کمره راست شده پدرم را هم دیدم.
اتاقم را هم مرتب کردمو با پدرو مادر فیلم دیدم آنهم نه یکی بلکه چند تا
همه اینها اتفاق افتاد.
ولی وقتی شب از نیمه گذشت وقتی که حتی ماه هم ستارگانش را قصد داشت ترک کند نمی دانم چرا چشمانم تر شد.
ولی فکر کنم باید کمی به خود زمان دهم نه؟!
وبلاگ من:http://anishk291.blogfa.com/