ꪖꪀıຮ
ꪖꪀıຮ
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

او اسطوره بود..

اسطوره ی من..
اسطوره ی من..


او اسطوره بود.
یک اسطوره تمام عیار.
اسطوره ای که نه حرف هایش را به زمین میکوبیدن، نه پشت سر می انداختن.
اسطوره ای که قامتش مثل دماوند و استواریش به استواریه خدا بود.
او اسطوره من بود...!
اسطوره ای از جنس خدا!
اصلا شاید او خدا بود.
خدای من...!
اسطوره ی من نه لباس زرهی داشت نه نیزه ای از جنس فولاد، اسطوره ی من غروری داشت به مرتبه سبزی سرو که هر بیننده ای را متحیر میکند...
اسطوره ی من، اسطوره ای خودخواه بود که اگر لایقش می بودی تمام دنیا را فرش زیر پایت میکرد، که اگر لایقش می بودی تمام خواست هایش در تو خلاصه میشد .....
او قطعا اسطوره ای بود برای دلبرش، دلبری که او برایش اسطوره ای از جنس داستان های عاشقانه کودکیمان بود، اسطوره ای که هم قدم همیشگی تنهایی های صبحگاهی دلبرش بود..
او اسطوره ای بود که وقتی با افعال گذشته از او یاد میشود تازه میشود فهمید که غم انگیزترین شکل انقراضی است که تاکنون جهان به خود دیده است..!

عشقرفیقدلنوشته
_داستان تو هنوز تمام نشده...| http://anishk291.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید