حدود یک ساله پیش یکی از صمیمی ترین دوستام از کسی که دوسش داره جدا شد... یعنی در اصل اون ولش کرد و چند ماه بعدش با یه دکتر پولدار ازدواج کرد!
رفیق منم جلوی خودم براش آرزوی خوشبختی کردو همه چیز تموم شد و بم گفت که فرموشش کرده و از این جور چیزا .......
چند ماه بعدش که با هم دم ایستگاه بودیم دستشو کرد تو جیبش که کارتشو دراره یه دفع یه عکس از تو جیبش افتاد بیرون نتونستم ببین عکس کی بوده ولی خب تشخیص دادم...
بالاخره منم عاشق بودمو می فهمیدم از رفتارش
اینکه اشتباهی کنترلو میزاشت تو یخچال.. اینکه یه دفع نیم ساعت زل میزد به در و دیوار چی می تونه باشه جز دلتنگی یه عاشق؟!
دروغ چرا اون موقع ها خیلی مسخرش میکردم... میگم عاشق بودم ولی خودم نمی دونستم... یعنی می دونستمااا ولی از عواقبش میترسیدم....
از اینکه یه دیوونه عاشق مثل علیرضا بشم ترس داشتم.
ولی شدم....
انگار منم مثل اون سرنوشتم تلخ بود.. نه اصلا چیکار به سرنوشت داشت... وقتی که دل من بود. سرنوشت بود. دل اون نبود.. یعنی دل اون یه جا گیر بود نمی خواست به روش بیاره...
نمی دونم چی شد دلم گیر کرد لایه همون فرفری موهاش...:)
خر بودم یا احمق نمی دونم ولی آخریا بم میگفت کودن شایدم حق داشت من زیادی کودن بودم که با خوب و بدش ساختم
انگار اومد دنیام شد و رفت......
انگار کارش همین بود که با موهاش دل و ایمون آدم ببره و بره
ولی کاش میدونست من از اون دسته عاشقا بودم یعنی هستم که خدا پیغمبر سرش نمیشه تو باشی یعنی دنیا هست نباشی یعنی خاطراتتِ که هست
مثلا همون موقع که واسه تولدت رفتیم دربند چایی خریدیم طرف قند نداشت تو گفتی من که با چایی قند نمی خورم!! منم گفتم منم همینطور... خدا می دونست تو زندگیم مامانمم نتونست راضی به قند که هیچی چایی خوردنم کنه "و کسی چه میداند که با فنجانی چای هم می توان "مست" شد اگر کسی که باید باشد.... باشد...."
_آنی_