اصلا فکر نمیکردم بخوام ویرگول رو با این موضوع شروع کنم. ولی همونطور که همیشه میگم زندگی بازی هایی درمیاره تا ما رو به جاهایی برسونه که فکرشم نمیکردیم!
بریم سر اصل مطلب. میدونید که هر چیزی بهایی داره. رهایی و آزادی هم بهایی داره واسه خودش. و منم این بها رو پرداختم! بله همین دیشب. الان آزاد شدم اما بهای سنگینی داشت.
حس الانم مثل حس بروکس (brooks) تو فیلم رهایی از شائوشنگ هست. یادتونه وقتی آزاد شد چیکار کرد؟ براش بهای سنگینی داده بود. رها شده اما غمگینه. این حسو تجربه کردید؟
اما از دست چی آزاد شدم؟! تردید! بیش از یک سال بود که در بند تردید گیر افتاده بودم. میدونید هر روز و هر ساعت و هر دقیقه از خودت سوال پرسیدن یعنی چی؟ میدونید درگیری ذهنی یعنی چی؟؟ سر دوراهی گفتن یا نگفتن مونده بودم. تا دیشب بالاخره اون کار رو کردم. همونی که بیشتر ازش میترسیدم! رفتارم مثل کسی بود که میخواد خودشو از صخره بندازه پایین. نمیشه پایینو نگاه کرد. نمیشه هی بهش فکر کرد. باید یه دفعه انجامش میدادم. اما همونی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد.
در بند این تردید بودم که بهش بگم دوستش دارم یا نه. بالاخره دلو به دریا زدم و گفتم.
خروش موج با من میکند نجوا ... که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ... (با صدای محمد نوری بخوانید)
راستش خسته شده بودم از اینکه شبا هی پیش خودم بگم فردا بهش میگم. خب میدونید به چه بهایی از بند این تردید رها شدم؟! به بهای اینکه دیگه دوستش نداشته باشم. گفت این حِستو فراموش کن و فکر کن من وجود ندارم.
آخه چطور میتونست؟ مگه میشه به یکی بگی دوست دارم و بگه فکر کن من وجود ندارم؟! خیلی ظالمانست. نیست؟! اگر خودت داری میخونی بدون که اصلا از دستت دلخور نیستم. مگه میشه از دست کسی که دوستش داری دلخور باشی؟! مگه نگفتی نمیخوام کسی از دستم دلخور باشه. خب! من چی میتونم بگم غیر از چشم؟!
پ.ن : این پست در اواخر اسفند 1399 نوشته و اکنون ( آبان 1400) منتشر شده است.