خواندنم که نمیآید، اما نوشتن همیشه می آید. انگار جویباریست که جوشش آن دست خودم نیست. خواندن را هم دوست دارم اما نه آواز خواندن! اینکه فقط کتاب بخوانم بنشینم یک جای کاملا ساکت و غرق در خطوط کتاب ها بشوم. کتابهایی با ورق های کاهی رنگ، فونت ریز و رقصان، با جلدی نرم و طرحی برجسته که راحت بتوان با دو انگشت آن را نگه داشت. خواندن درست مثل خوردن است، چراکه انگار ظرف غذای روحت لبریز می شود و تو اقناع می شوی، به ویژه که اگر کتابش مانند قرمه سبزی مامان پز خوب جا افتاده و به روغن آمده باشد. آن طور است که مزه اش زیر زبانت تا روزها باقیست و بازهم هوس می کنی از همان کتاب ها میل کنی. اما نوشتن....
نوشتن چیز دیگریست. نوشتن زادن است، تو خالق آن میشوی. اینجا دیگر تو آشپزی یا همان مادری که قرمه سبزی هایش هیچ جای دیگر پیدا نمیشود.
نوشتن، همان جویباریست که هر روز صبح آفتاب نزده باغبان، دریچه فلزی زنگ زده را از جلوی راهش برمی دارد تا آب های پشت آن سد کوچک که بیتاب موج می اندازند، با شتاب سرعت بگیرند و بدوند در کوچه باغ های پر درخت و هرچه سر راهشان هست سیراب کنند.
نوشتن همان نرمه رودیست که در کشتزار ذهن تو پهن می شود و بذرهای آماده را به جوانه زدن وامیدارد...