داستان امروز در مورد، یکی از خاطرات کودکی ام است که تا به امروز برای جالب و حتی گاهی خنده دار است و هر موقع به آن را به یاد می آورم، کلی می خندم. با خودم گفتم شاید شما هم مثل من، این داستان برایتان جالب باشد.
خوب به یاد دارم، بچه که بودیم وضع مالی خوبی داشتیم. و هر عید که می شد با فامیل همه دور هم در خانه باغ آقاجونم دور هم جمع می شدیم. آقاجونم پدر پدرم بود و یک گفته معروف داشت که به ما می گفت:
«برام مهم نیست اگه در طول سال سری بهم نزنین ولی لحظه سال تحویل حتما باید توی خانه باغمون دور هم جمع بشیم.»
خلاصه اینکه ما هم هر سال یک هفته قبل از سال تحویل توی خانه باغمان دور هم جمع می شدیم و شروع می کردیم به خانه تکانی و سمنو پزی و چهارشنبه سوری و بقیه مراسم های دم عید و سال نو؛ و تا لحظه سال تحویل خودمان را آماده می کردیم.
بهرحال داستان اصلی از جایی شروع شد که من و برادرانم اولین سری فیلم جنگ ستارگان را دیده بودیم و من از یودای این فیلم می ترسیدم، برادرانم هم که این را فهمیده بودند؛ برای ترساندنم یا شوخی و خنده و یا هر دلیل دیگری، بهم گفتند که ته باغمان یک یودا زندگی می کند و بعضی مواقع دختر بچه های کوچک را با خودش می برد تا آنها را بخورد. خانه باغمان هم نمیدونم چون بچه بودم بزرگ به نظر می رسید یا واقعا بزرگ بود. ولی همین باعث شده بود تا از تصور یک یودا در ته باغ بترسم و از طرفی هم کنجکاو بودم بدانم که یودای واقعی مثل آن یودای در جنگ ستارگان دیدم هست یا نه؟!
برای یک مدت هر موقع به خانه باغمان می رفتیم این حس ترس و کنجکاوی همیشه باهام بود، و حتی چندین بار سعی کردم که تا ته باغ بروم و بفهمم اما ترسم از یودا باعث می شد نتوانم خیلی جلو بروم. خلاصه اینکه یادمه یک سال که برای عید رفته بودیم خانه باغمان، به خودم قول دادم که این بار حتما میرم و سر از این کار در میاورم. یک روز صبح رفتم تیرکمان قلاب سنگی که بابام برایم درست کرده بود را برداشتم و جیب های شلوارم را پر از سنگ ریزه کردم و دوربین شکاری بابام را هم به گردنم انداختم و به طرف ته باغ رفتم. اوایل باغ تا ورودی خانه باغمون یه دالان بود که با درخت های انگور درست شده بود، از آنجا رد شدم، تا نیمه های باغ که رسیدم، کم کم حس ترسم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد، با این حال چون به خودم قول داده بودم و باید انجامش می دادم؛ پس قدم به قدم، آرام آرام پیش می رفتم و با خودم می گفتم:
«ترس نداره که... تازه من تیرکمون و کلی سنگ دارم ولی یه یودا چه اسلحه ای می تونه داشته باشه... بعدشم الان روزه، پس هیچی برای ترسیدن و نگرانی وجود نداره...»
همینطور راه می رفتم و اینطور حرف ها را به خودم می گفتم تا اینکه به 50 قدمی یک خانه آجری کوچیک ته باغمان رسیدم. ترسم بیشتر شده بود در حدی که ضربان قلبم را می شنیدم و دهنم خشک شده بود، هر چی سعی کردم از آنجا به بعد نتوانستم خودم را راضی کنم و جلوتر تا داخل خانه برم، به خاطر همین از یکی از درخت های گردویی که همان نزدیکی بود بالا رفتم با این تصور که یوداها از درخت نمیتوانند بالا بروند پس مشکلی نیست اگه بالای یه درخت بروم و منتظر بمانم تا آن را ببینم.
در و پنجره خانه آجری باز بود و دقیقا روبروی در ورودی یه زودپز نسبتا بزرگ داشت روی گاز داشت می پخت و آن موقع فکر می کردم حتما یه دختر بچه داخل آن است یا یه همچین چیزی...
خلاصه اینکه یه مدت گذشت و خبری از این یودا نشد که آن را ببینم و همینطور که منتظر بودم هم با خودم کلی فکر و خیال می کردم که یک یودای واقعی چه شکلی می تواند باشد و از اینطور چیزها ...
که ناگهان باغبانمان از پایین درخت گفت:
«خانم، شما اینجایین. تو خانه همه دارن دنبالتون می گردن.»
بعد، مثلا خواستم حاضر جوابی کنم که از پشت خوردم زمین.
خلاصه این داستان اینکه بالاخره حقیقت را فهمیدم.
حالا حقیقت چی بود؟؟!
آن خانه آجری کوچک ته باغمان، برای باغبانمان و زن و بچه اش بود و هیچ یودایی هم برای ترسیدن وجود نداشت؛ و دیگر هیچ وقت از یودا و خانه باغمان نترسیدم. گاهی با خودم فکر می کنم که اگر اون راز جرات نمی کردم و از حقیقت سر در نمی آوردم آیا تا به امراز از آن می ترسیدم یا نه؟؟!
از آن موقع به بعد فهمیدم که یه سری از ترس هایمان هستند که اصلا حقیقی نیستند و زاییده ذهن خلاق اطرافیان، جامعه، عرف، دوست و آشنا، خانواده و عزیزانمان یا حتی گاهی خودمان هستند، درست مثل ترس من از یودای ته باغ که برادرانم به دلیل شوخی و خنده و یا بهر دلیل دیگه ای به من القاء کردند.
در اون موقع ها تصور و ترس من از وجود یک یودا در ته باغ باعث شده بود تا از خانه باغمان بدم بیاد و حتی خوب بخاطر دارم که شب هایی که در آنجا بودیم با کلی ترس و وحشت می خوابیدم در حدی که شب خوابش را می دیدم، در خواب می دیدم که واقعا یک یودا آمده و مرا با خودش می برد و هر چی داد و فریاد می کنم هیچ کس صدای مرا نمی شنود تا به من کمکم کند.
به نظرم بیشتر ترس های ما که توسط اطرافیان، دوستان، گراه های اجتماعی که در اونها هستیم یا عرف جامعه یا حتی عزیزانمون به ما القاء شده، از دور در همین حد ترسناک هستند، در حدی که ممکن است که از ترس فلج شویم و نتوانیم کاری که می خواهیم و دوست داریم و حتی انجام دادنش ما را خوشحال می کند و به ما حس خوب و مثبتی می دهد، و تنها راهی هم که می شود فهمید این ترس، فقط یه فکر مسخره است و حتی وجود ندارد این است که قدم قدم بریم جلو و رابرای آن بایستیم، آن موقع است که می فهمیم که ترسی که داشتیم چقدر مسخره و حتی خنده دار بود. به علاوه، من معتقدم اگر ما جرات کنیم و با اینطور ترس ها رابرا بشویم، یه داستان برای تعریف کردن، داریم. درست مثل داستان من.