بسم الله الرحمن الرحیم.
شازده کوچولو. چقدر حرف دارم دربارهی این کتاب! کتابی با مفاهیم عمیق فلسفی، اخلاقی و عاشقانه که هرکسی تو زندگیاش حتی اگه اون رو نخونده باشه، اسمش رو قطعا شنیده! این کتاب نوشتهی آقای آنتوان دوسنت اگزوپری هست و در سال ۱۹۴۳ برندهی جایزهی هوگو شده. دومین کتاب پرترجمهی جهان هم هست و به عنوان کتاب برتر قرن ۲۰ فرانسه انتخاب شده. اینطوری شازده کوچولو شد عزیز دل همهی ما!
این متن رو برای شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه-تیرماه ۱۴۰۲ مینویسم.
من این کتاب رو تو سن ده-یازده سالگی خونده بودم و این موضوع بهانهای شده بود که حالا حالاها سراغش نرم؛ اما خودم هم میدونستم که اونموقع معنا و مفهوم حقیقیش -بهویژه پایانش- رو درک نکردهام و لازمه که مجددا شروع کنم و بخونمش؛ و خب بالاخره پس از مدتها فرصتش پیش اومد و چقدر خوشحالم که دوباره خوندمش. هرچند معتقدم که هنوز هم اونطور که باید، درکش نکردهام و هر از گاهی باید به این شاهکار سر بزنم و تک تک کلماتش رو مزهمزه کنم، با تمام وجود.
از همون ابتدای باز کردن کتاب و روبرو شدن با تقدیمنامه، متوجه میشید که با یه کتاب کاملا متفاوت با کتابهایی که قبلا خوندهاید مواجه هستید.
«تقدیم به لئون ورث
از بچههایی که ممکن است این کتاب را بخوانند عذر میخواهم که کتابم را به یک آدمبزرگ تقدیم کردهام.
این تقدیم یک علت جدی دارد: او بهترین دوستی است که در دنیا دارم.
دلیل دیگری هم دارم: این آدمبزرگ همه چیز را میفهمد؛ حتی کتابهایی که برای بچهها نوشته شدهاند.
دلیل سومی هم دارم: او در سرما و گرسنگی در فرانسه زندگی میکند و واقعا به دلگرمی و روحیه نیاز دارد.
اگر همهی این دلایل باز هم کافی نیست، کتاب را به کودکی این آدمبزرگ تقدیم میکنم.
همهی آدمبزرگها روزی بچه بودهاند (اگر چه تعداد کمی از آنها این را به یاد میآورند)
بنابراین تقدیمنامهام را اصلاح میکنم:
به لئون ورث، وقتی که پسر کوچکی بود.»
خیلی از آدمبزرگها (!) معتقدن که بچهها هنوز درک، فهم و دانش لازم رو ندارن و زمانی بهش خواهند رسید که بزرگ بشن. این نظر شاید تا یه حدی درست باشه؛ اما آدمبزرگها احتمالا هیچوقت به این فکر نمیکنن که با بزرگ شدنشون، خواسته و ناخواسته خیلی از چیزهای قشنگ کودکی رو از دست دادهاند و خودشون رو بیش از حد درگیر مسائل زندگی بزرگسالی کردهاند. خیلی شنیدهایم که افراد میگن: کاش برگردیم به دوران بچگی. از نظر من، دلیل این حرف همون احساسات، افکار و نگاههای پاک و لطیف کودکیئه که آدمبزرگها با درگیر شدن با مسائل دیگه، این زیباییها رو فراموش کردهاند. قشنگیهای کوچیک اما عمیقی مثل آسمون آبی، یا صدای بارون و بوی خاک مرطوب بعدش، یا نغمهی پرندهها تو شروع فصل بهار.
اینها رو گفتم که بگم از نظر من، آقای اگزوپری هم سعی داره تو کتاب شازده کوچولو به یه همچین مفهومی اشاره کنه. جزئیات و قشنگیها، یا حتی مفاهیم عمیقی که بچهها بهشون دقت میکنن ولی آدمبزرگها بیاعتنا از کنارشون میگذرن.
شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
-تو فکر میکنی گلها...
من باز همانجور بیتوجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من به هیچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مسالهی مهم!
مرا میدید که چکش به دست با دست و بال سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
-مثل آدمبزرگها حرف میزنی!
از شنیدن این حرف خجل شدم اما او همینجور بیرحمانه میگفت:
-تو همه چیز را به هم میریزی... همه چیز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلایی طلاییش تو باد میجنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخروئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده. هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده. هیچ وقت کسی را دوست نداشته. هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید:«من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
-یک چی؟
-یک قارچ!
دارم به این فکر میکنم که من هم خیلی وقتها مثل آدمبزرگها حرف میزنم. آدمبزرگهایی که بهجای تمرکز روی ژرفای مسائل، سطحی نگری رو ترجیح میدن و خیلی از چیزهای باارزش رو کوچیک و بیاهمیت میدونن. چیزهایی که فقط بچهها متوجه شدت مهمبودنشون هستن. شاید من هم یه قارچم، حداقل هر از گاهی!
-... رو اخترک تو که به آن کوچکی است همینقدر که چندقدمی صندلیت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
-یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
-خودت که میدانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.
-پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
اما این همهی ماجرا نیست. ما تو کتاب شازده کوچولو با نمادهای مختلفی روبرو میشیم که هر کدوم به افراد یا مفاهیمی تو زندگیمون اشاره دارند. چرا راه دور بریم؟ همین گل سرخ که رفتار مغرورانهای با شازده کوچولو داره؛ اما زمانی به او ابراز محبت میکنه که وقت خداحافظیه و شازده کوچولو میخواد سیارهاش رو ترک کنه. درست مثل خیلی از ما که قدر اطرافیانمون رو زمانی میدونیم که کار از کار گذشته. یا به عبارت دیگه: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید!
صفحه به صفحه که نه، باید بگم کلمه به کلمهی این کتاب قشنگه؛ اما من از اونجا به بعد رو بیشتر دوست دارم که شازده کوچولو پس از شش سیاره و ملاقات افراد عجیب و غریب در هر کدوم -که تک تک اونها هم نماد محسوب میشن- به زمین میاد. روی زمین هم دو بخش از نظرم جذابترینهان: یکی ملاقات با روباه و بعدی اواخر داستان.
یکی دیگه از روشهای نویسنده برای نشون دادن عمق و مفهوم ماجرا، سوالهای ساده اما عجیب شازده کوچولوئه. مثلا «ستایش و تحسین یعنی چه؟»، «دارا شدن به چه کارت میخورد؟»، «فانی یعنی چه؟»، «اهلی کردن یعنی چه؟» پرسشهایی که شاید لازم بدونی برای جواب دادن به هر کدوم کلی توضیح بدی و مثال بزنی، اما نویسنده گاهی به یک یا چند جمله بسنده میکنه.
ببینید، شازده کوچولو یه کتاب عاشقانه نیست؛ اما توصیفهای عاشقانهای که داره از نظر من کمنظیره! همین اهلی کردن که روباه برای شازده کوچولو توضیح میده، با تعریفاتی لطیف همراهه که کمتر جایی میشه شبیهش رو پیدا کرد.
-... اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفتتا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
این قسمت من رو یاد کتاب روباهی به نام پکس انداخت. فکرشو بکنید، پسرکِ اون کتاب هم روباه رو اهلی کرده بود؛ و بالعکس!
-... جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدری عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گلتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گلمم.
آخرین بریدهای که میخوام از این کتاب باهاتون به اشتراک بذارم رو واقعا دوستش دارم. نمیدونم حسی که بهش دارم رو چهجوری توصیف کنم... عام، یه حس لطافت و پیچیدگی در عین سادگی داره که ممکنه دقیقا تعریف همون حسی باشه که خودتون به شازده کوچولو دارید؛ با اینکه توصیف احساس نویسندهست! چون معتقدم گاهی اوقات حسی که خواننده به شخصیت داره با احساس نویسنده به شخصیتش متفاوته؛ در حالی که به نظر میاد این مورد راجع به شازده کوچولو زیاد صدق نمیکنه!
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنی بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طرههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم:«آن چه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمیشود دید...»
باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم:«چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویر گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خواب ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد...» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
به عنوان سخن پایانی، میخوام بگم از نظر من بزرگ شدن بد نیست؛ البته اگه نشی مثل آدمبزرگهایی که شازده کوچولو میدید و میگفت. من حتی با کسایی که آرزو میکنن به کودکیشون برگردن هم در اکثر مواقع موافق نیستم. بزرگ شدن خیلی هم خوبه؛ اگه قشنگیها و نگاه نوی کودکی رو از دست نداده باشی، یا اگه فراموشش کردی دوباره به دستش آورده باشی.
خوشحالم از اینکه این متن رو نوشتم؛ و ممنونم از اینکه با وجود طولانی بودن خوندینش. هرچند این هنوز هم تموم حرفها و احساساتم، و همهی بریدهکتابهایی که دوستشون دارم نیست! خوندن چندین و چند بار این کتاب رو به همه پیشنهاد میکنم و امیدوارم از خوندن نوشتهی من لذت برده باشید!