یادمه وقتی از سرما داشت می مرد ، دستاشو گرفتم و گذاشتمش جلوی دهنم و سعی کردم با بخار یکمی دستاشو گرم کنم .
زمستون بود . هوا خیلی سرد تر از اونی بود که حتی بخواد خودش رو پوش بده .
چشاش همه چیز رو داد می زد . انگار دلش میخواست یه حرفی رو از اعماق وجودش بهم بگه . بگه از دست آدما خسته شده . بگه دیگه آدما مثل قبل نیستن . تو چشاش یه دنیا گِله بود .
جوری چشاش از عصبانیت کاسه خون شده بود انگار خونوادشو تیکه تیکه کرده بودن . خب حقم داشت
تنهای تنها داشت واسه خودش یه گوشه جون می داد . صداش در نمیومد ولی معلوم بود تو کلش اتوبان طهران-کرج باز کردن . صدای بوق ، ترافیک و شلوغی ، جیغ و داد ، سلفه های خلط دار پُر از سُرب .
انگار تو جمجش یه بمب اتم جاساز کرده بودن که منتظر کوچیکترین اتفاق واسه منفجر شدن بود . شایدم منفجر شده بود و در حال از بین بردن سلول های مریض مغزش بود که جونشو از چشماش می کشیدن بیرون .
بهش گفتم حرف بزن باهام
گفت : شهر که عوض شه آدماش عوضی میشن
گفتم چرا مگه چی شده ؟
گفت : من یه گُل داشتم فک میکردم خدا این گل رو فقط برای من ساخته . خوشگلترین گل تو دنیا . فقط واسه خودم . میخواستم واسه همیشه پیش خودم نگهش دارم . نازش می کردم ، باهاش حرف میزدم
یه روز خواستم حالشو بپرسم ، مشتمو که وا کردم دیدم پر پر شده . جون داده بود . مرده بود .
من فقط میخواستم از گُلم در برابر آدمای عوض شده شهر عوضیم محافظت کنم نمی دونستم قراره بکشمش !
میدونی آدما مثل گل میمونن دوس داری ازشون محافظت کنی ولی نمیدونی داری میکشیشون !!!!!!
گفتم حالا بیخیال اتفاقیه که افتاده تو فکرش نرو حال خودتو بدتر نکن
گفت : چطور به نظر میام ؟! داغونم نه !!؟
گفتم : مثل همیشه عالی هستی
خندیدیم ولی خودمونم میدونستیم ته این خنده هامون بغضه و گریه !
در حقیقت آدمی در یک سکانس از زندگی اش گیر می کند . همان روز ، همان ساعت ، همان لحظه . و پیر شدن آدمی در همین لحظه شروع می شود . ای کاش خدا از پشت دوربین پایین می آمد و میگفت : کات !!!!!!!! برای امروز کافیست .
حرفاش آشنا بود . حس می کردم اینو یه جا شنیدم ؛ مثل یه دژاوو
به قیافش نگاه کردم . شناختمش . طفلک نشسته بود جلوی آیینه ، تنها منتظر یک تغییر بزرگ .