سلام دوستان عزیز...چند وقت نتونستم پستی بذارم اما امشب تصمیم گرفتم شاهکارترین رمان تاریخ از نظر خودم رو نقد کنم😁
اول توضیحی بدم در مورد خود ویکتور هوگو...ویکتور هوگو نویسنده قرن ۱۹ فرانسه (دوران طلایی ادبیات اروپا، خصوصا روسیه) هست که جزو طرفداران پروپاقرص ناپلئون اول هست ( و حتی بخش های مهمی از رمانش رو به ناپلئون اختصاص داده)... مشهورترین اثرش بینوایان هست که همراه با «گوژپشت نتردام» و «مردی که می خندد» در ایران شناخته شده هستند. اگه هنوز هیچکدوم از آثارش رو نخوندید پیشنهاد میکنم اول گوژپشت نتردام رو بخونید و بعد مردی که می خندد و نهایتا بینوایان ... چون مردی که میخندد چنگی به دل خودم نزد و کامل نخوندمش، پس بنظرم بهتره اول سراغ گوژپشت نتردام برید تا با قلم ویکتور هوگو آشنا بشید و با خوندن مردی که میخندد، از این قلم سحرآمیز زده نشید...
بینوایان هم مثل باقی رمانهای مشهور ویکتور هوگو، علاوه بر خود داستان، گریزهای زیادی به اتفاقات سیاسی-اجتماعی زمان رویدادهای داستان داره... مثلا شخصیت «تناردیه» عملا توی نبرد نهایی ارتش ناپلئون و انگلیس، شناخته و وارد داستان میشه...
شخصیت اصلی داستان که ژان والژان هست، واقعا جذبه خاصی داره، به حدی که وقتی چندماه پیش رمان رو میخوندم، از هر شخصیتی که ژان والژان باهاش مشکل داشت، بدم میومد و همینطور دوستانش رو دوست داشتم!!! سرگذشت و نهایتا سرنوشت این شخصیت بزرگ، واقعا هم زیبا هست و هم آموزنده...اینکه چطور از ۱۹سال زندان با اعمال شاقه رسید به جایی که بود و اتفاقاتی که بعدش افتاد...عشق خاص و معصومانهای که به فانتین داشت (البته خود ویکتور هوگو اشاره ای به عشق بین این دو نفر نداشته اما برداشت من همینه) و بعد نجات دادن و بزرگ کردن کوزت مثل دخترش و نهایتا سرنوشت غمباری که داشت...
زندگی ژان والژان، عاشق بودن و عاشق شدن رو به ما یاد میده، کسی که تمام اتفاقات بزرگسالیاش با عشق های معصومانه بود... وقتی بخاطر دزدیدن یک تکه نون برای خواهرش و فرزندانش به زندان افتاد و بعد چند بار فرار ناموفق جمعا به ۱۹ سال زندان محکوم شد...وقتی از همه جا رونده شده بود و کسی بهش رحم نکرده بود، جون چند نفر رو نجات داد و همین باعث پنهان موندن هویتش و شروع از نو و زندگی شرافتمندانه شد...وقتی از حال و روز فانتین باخبر شد و زیر پر و بالش رو گرفت... وقتی که کوزت رو از دست تناردیه ها نجات داد و .....
ژان والژان، در ابتدا یک جوان پاک بود که بخاطر دزدی که شاید بشه گفت مجبور بود، به زندان افتاد و کم کم در زندان ذاتش رو از دست داد و به ذات پلیدی تبدیل شد گرچه ریشههای خوبی در وجودش هر از گاهی نمایان میشدن...اما یک کشیش مثل فرشته نجات سر راهش سبز شد و به قول خودش «روحش رو خرید و اون رو متعلق به خوبی کرد» خوبیای که تا آخر عمر حتی ذرهای ازش کم نشد...
در کل داستان بینوایان حول محور ژان والژان میچرخه اما در کل زندگی چندین بینوا رو شامل میشه که زندگی هر کدوم «حداقل» از یک محور، انتقاد تندی به حکومت ناعادلانه زمان خودش هست... البته بنظرم فانتین بینواترین شخصیت کل رمان بود و بعدش ژان والژان و بعدش بچگی کوزت (برخلاف چیزی که توی انیمههای بچگی دیدیم😅)
رمان بینوایان یک شاهکار تاریخی-اجتماعی-عاطفی-سیاسی-الهی هست و نهایتا بنظرم بهترین و برترین رمان تاریخ هست (چون بسیاری از رمانهای کلاسیک مشهور رو خوندم و چیزی بهتر از بینوایان ندیدم) که توسط دومین رمان نویس برتر تاریخ (بعد از لئو تولستوی) نوشته شده و امیدوارم شما از خواندنش لذت ببرید (البته ابن رو هم بگم که به دلیل گریزهای خارج از داستان، ممکنه حوصلتون سر بره اما حتی گریزهای هم اطلاعات مفیدی دارن😉)
به امید خدا تا کمتر از دو هفته دیگه نقدی در مورد یک کتاب جدید مینویسم و در خدمتتون خواهم بود...شاید کم کم فعالیتم رو از صرفا نقد کتاب هم گسترش دادم😉