آراد جمشیدی
آراد جمشیدی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود!

Józef Rapacki - Artist’s Vision
Józef Rapacki - Artist’s Vision



اهمیت واژه‌ها و ادبیات محفوظ می‌ماند. اما به این نتیجه رسیده‌ام که دنیای کتاب هم مثل باقی چیزها تهوع‌آور است. مطمئنم تا چند سال دیگر کتاب هم به یک نوستالژی تبدیل می‌شود و جای خودش را به صدها رسانه‌ی شسته‌رفته‌ی دیگر می‌دهد. دقیقا مانند نوار کاست، صفحه گرام و الخ. الان هم یک مشت بدبختِ سرگشته‌ی زمان دنبال جمع کردن کلکسیون‌های کتاب و نوار هستند. درست مثل خودم. حتی دلم نمی‌خواهد ریخت این‌ چیز‌ها را دیگر ببینم. خب معلوم است وقتی طولانی مدت به چیزی چنگ بیندازی برای دوام خودت آن چیز هم رفته‌رفته رنگ و روی خودش را از دست می‌دهد. ضعیف می‌شود. ناخن‌های تیزت را در گوشت نرم و نازکش فرو میکنی که فقط کمی بیشتر معلق بمانی. سقوط نکنی، غرق نشوی و به این باور برسی که هنوز چیزی هست تا تو را به زندگی و مفاهیم انسانی متصل نگه دارد.
کتاب خواندن خوب است. فیلم دیدن خوب است. موسیقی هم همینطور. اما ناامیدی از همه‌شان لذت‌بخش‌تر است. اگر هیچ تخته چوبی روی آب نباشد مجبور می‌شوی یا شنا کنی یا غرق بشی. برای من آخرین چوبِ معلق روی دریا همین کتاب‌ها بودند. منظورم از کتاب خود واژه‌ی [کتاب] است نه [ادبیات]. ادبیات به مثابه هواست. وجود دارد. استشمام می‌کنی. بعضی‌ها عمیق‌تر می‌بویند و کِیفش را می‌برند. بعضی‌ها هم فقط فرو می‌برند که به قول سعدی ممد حیات نباتی‌شان باشد.
حالا چرا گفتم ناامیدی از همه‌شان بهتر است؟ ناامیدی همان مزه کردن و پس زدن و جستنِ مزه‌ی دلخواه است. همان محرکی که مجبورت می‌کند جستجو کنی تا پیدا کنی و بفهمی که نه! این هم نبود. حالا شاید از صدهزارتا یکی بالاخره باب میلت باشد. همیشه با خودم می‌گویم اگر به جای این‌کتاب‌ها گوشه‌ی اتاقم یک توپ افتاده بود به همان فوتبال پناه می‌بردم. اگر یک گیتار آنجا بود الان گیتاریست بودم. شاید دلیل وابستگی به ادبیات همین بوده. برای من، تنها چیزی که همیشه دم‌دست و راحت و همچنین مهربان بود همین کاغذهای خوشبوی کاهی بوده. هنوز هم مدیون آن‌ها هستم. مثل خیلی‌ آدم‌های دیگر که مدیون‌شان هستم اما دیگر در کنارشان بودن آزارم می‌دهد.

گفتم دنیای کتاب‌ها تهوع آور است؟ راستش دنیای آدم‌ها چیزی متعفن‌تر از آن است. یک دستگاه کودسازی توی کله‌ تک‌تک‌مان فرو کرده‌اند که هرچه به خوردش می‌دهی فقط کپه‌های گوه تحویلت می‌دهد. تنها راهی که داریم همان رفتن است. به‌قول هم‌سن‌وسال‌ها رفتن و گذشتنِ پیوسته. هرجا هم خسته شدی روی آبِ زلال یا لجن، فرقی نمی‌کند، لخت و معلق به خورشید نگاه کن ولی هرگز به چیزی چنگ نینداز.


کتاب خواندن
آنچه نوشته‌ام، نوشته‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید