ترسیدهای. گریه میکنی. از چشمهایت خون چکه میکند. میچکد روی زخمهای صورتت و میسوزاند. میجوشانَد. درد میکشی. در تاریکی گم شدهای، رهایت کردهاند و خوشحالی که دیده نمیشوی. این داستان توست. این دستهای جوهری توست که برگهها را امضا کرده. این لبان لرزان و کوچک توست که اعتراف کرده. آرزو میکنی کاش لبهایت را دوخته بودند. آرزو میکنی که کاش همهچیز زیر همان شکنجهها تمام شده بود. چهرهها در تاریکی رد میشوند. آنهایی که نامشان را آوردهای میبینی، تصورشان میکنی و دلت میخواهد که تاریکی این چهرهها را از جلوی چشمانت محو کند. به تو لبخند میزنم. به نام من روی آن برگهها فکر میکنی و یادم میافتی. میپرسی حالا چه میشود؟ هیچچیز عزیزم. نگران نباش. این که داستان تو نبود. این داستان من بود در سلول کناریات. داستان او بود در آخرین سلول انتهای راهرو. داستان آن دیگری که دیشب نمیدانیم به کجا انتقالش دادند. این داستان همهی ما بود. ما که دستهایمان درهم گره خورده بود و به همهی شجاعتها و فریادها و شعارهایمان، بدون ترس، اعتراف میکردیم.
"این داستانیست که مردمان باور میکنند"