منفیِ یکم:
اولاش فکر میکنی که احمقانهست. با خودت گفتی: ریغ مغزم که درآمده دیگر یادداشت نوشتن برای چیست؟ اما دوست داشتی، کونت میخارید برای اینکه دوباره از جایی دیگر شروع کنی. نوشتن از رنج برایت خستهکننده بود پس ترجیح میدادی بنویسی که:
در سایهی کوتاه سنگهای بزرگ کنار اسکله راه میروم تا پاهایم داغ نکنند. تا میخچهی لای انگشت پا برای عصب و نخاع بگا رفتهات چَهچَه نزند ...
بنویسی که:
یک باد خنک _مخصوصا وقتی از دریا بلند شود_ توی این فصل دین و ایمان آدم را عوض میکند، آنهم زمانی که عرق از خط گردن تا چاک کونت را خیسانده و سوزانده باشد ...
یا که بنویسی:
مینویسم تا از شدت این رنج و محنت کمی بکاهم. بعد خودت خندهات بگیرد از این جمله، خندهخنده دستت بلرزد دوباره بنویسی: چه گوهخوریا ...
یا باید مینوشتی:
همانطور که هملت میگوید: ما میدانیم که چه هستیم اما نمیدانیم چه ممکن است بشویم؛ ولی تو که میدانی. پس بنویس:
ما داریم پوفیوز میشیم. سرت با تهات بازی کند، حتی برای یک لحظه، زندگی از تو یک جاکش، یک پاانداز درجهی یک میسازد.
پس هملت-ماشین عزیز:
برای دانمارک و دانمارکیهای غرقه در گُه هیچ امکانِ شدنی وجود ندارد. ما، شما. دیگر ممکن نیست چیزی بشویم. در واقع آنچه که امکانش تا حالا فراهم بوده را شدهایم. حالا چه شهسوار، چه رجاله! مهم برای من نوشتن است. باید خودم را مجبور میکردم (بله مجبور) که بنویسم. که نوشتم. هملت-جاکش عزیزم. مهم همین بود. باقیش به تخمات.