هرچه لباس داشتم توی کوله پشتی ریختم. تعداشان زیاد نبود. یک کیف کوچک دیگر داشتم که ده_دوازدهتایی کتاب داخلش جا میشد. هرچه کتاب بیشتری همراهم باشد دلم قرصتر است.شبها بهتر میخوابم. سوار نیسانِ آبی مدلِ سالِ هشتاد شدیم و رفتیم. حالا دیگر منظور زندگی را میفهمم. بهتر از هر وقت دیگری. میدانم که اگر باران ببارد و تنها باشم باید دلم تنگ بشود. میدانم که اگر فردا مجبور شدم بروم یک شهر دیگر بدون نگرانی همین کوله و بساطم را جمع کنم و راه بیوفتم. رسیدیم اقلید. هیچوقت چیزی تغییر نمیکند. حداقل آن چیزهایی که انتظار تغییر کردنشان را دارم. شکل تنهاییام فقط عوض میشود. هر روز با یک تیپ و قیافهی جدید که من نشناسمش. اینجا درختهای قشنگی دارد. آسمان قشنگی هم دارد. اما قشنگ بودن که کافی نیست. هست؟ هنوز داخل شهر را ندیدهام. از درختهای گردو زیاد تعریف میکنند. برگ خوشبویی دارد. میخواهم دوباره داستان نوشتن را شروع کنم. اسم اولین داستانم را هم بگذارم "گردو". شما هم بخوانید و عطر گردو در سرتان موج بزند. همینجاست که دوباره منظور زندگی را میفهمم: مثل مرغی که جماعتی بالای سرش منتظرند تا آخرین تخمش را بگذارد، هر نویسندهای بعد از گذاشتن آخرین نقطهی داستانش، باید منتظر برقِ چاقوی قصابها باشد. حالا من از شما میخواهم که این نوشتهها را_ آها_ ببخشید_ این تخمهای دو زرده را_ بعد از مرگ من یکی پس از دیگری بشکنید و نوش جان کنید. نوشِ جان کنید. نوشِ جانتان.