اولین ها همیشه خاص و به یاد ماندنی اند؛
اولین بوسه، اولین دیدار، اولین آغوش و اولین دوست دارم را شنیدن
ولی میدانی چه چیزی این اولینها را خاص و ماندگارتر میکند؟ تکرار همان اولینها، منتها با شکل و شمایلی دیگر.
نزدیک دو ماه و نیم بود که با تو صحبت میکردم بی آنکه رد و نشانی از چهره گلگون تو داشته باشم. مانند خودم عاشق و دلباخته شعر و ادبیات بودی، گاهی با چشمانی ورقلمبیده به صفحه نورانی گوشی خیره میشدم و میگفتم: عجبببببب، مگر در این دور و زمانه ساسی مانکن باز میشود کسی را پیدا کرد که این چنین شعر و هنر بشناسد. لحن بیانت برای این دو گوش عادت کرده به نواهای تکراری، سازی متفاوت بود. هر ویژگی و اخلاقی که از تو کشف میکردم گویی دری از درهای بهشت به رویم گشوده میشد. هر ذره ای که این دل از تو بیشتر میشناخت، بلندتر داد میزد که میخواهم این الماس نادر را ببینم.
صدای دل به قدر بلند شد که روزی از جای خود برخاستم، کمربند همت را تا فرتلاق محکم بستم و با خود گفتم: امروز ای دل، هر جور که شده تو را به مرادت میرسانم.
صحبتهای آن روزمان خط به خط در قالب کلمات منتقل میشد تا ناگهان جملهای در وصف رخ ماهت گفتی: "خیلی از دوستام میگن من شبیه هندیهام حتی بعضیاشون منو هندی صدا میکنن".
این جملهات حکم آبی را داشت که در ظرف روغن داغ دل ریخته شده بود.
به تو گفتم: رخ بنما ببینم شبیه فامیلای مادریم هستی یا هندیا؟!
آن موقع به تو لقب پنیر لیقوان را داده بودم، از بس که با خود میگفتم: خدایا این دختر چقدر سفته تو عکس دادن!
تو هی با کلماتی زیرکانه از زیر بار عکس فرستادن شانه خالی میکردی تا اینکه شعر سعدی تیر آخر را بر پیکره عکس ندادنت، زد.
"گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوق اند
بر نیاید ز کشتگان آواز"
و این گونه بود که ماه من از پشت ابرهای تیره بیرون آمد و با دیدنش، تمام دیوارهای قلعه قلب را فرو ریخت.
با دیدن رخسار تو، تنها این شعر در میخانه قلب گفته میشد:
"ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد"