
جدا شدن از یک آدم، همیشه فقط بریدن یک رابطه نیست؛ بریدن تکهای از خود ماست. اما درد جدایی، شکلهای مختلفی دارد. گاهی شبیه سوختگی آرامی است که از یک رابطهی عاشقانه بهجا میماند، گاهی شبیه شکافی عمیق که از دل دوستی سالها ریشه دوانده بیرون میزند. نمیشود به سادگی گفت کدام سختتر است، فقط میشود گفت هر کدام زخمی میزنند که جنسش فرق دارد.
جدا شدن از پارتنر انگار قطع کردن رؤیاهاییست که با هم ساخته بودید؛ خانهای که فقط در ذهن بود اما اتاق به اتاقش را با امید چیده بودید. دل کندن از عشق، مثل بیرون آمدن از جاییست که دیگر امنیت ندارد، اما هنوز بوی آغوشش توی لباسهایت مانده. آدم میداند باید برود، اما دلش از دیوارهای همان رابطه آویزان میماند. عشق وقتی میشکند، تمام لحظههای کوچک مشترک مثل شیشههای ریز زیر پا خرد میشود. هر قدمی که جلو میروی، صدای شکستن میشنوی؛ صدای چیزی که واقعاً تمام شده اما تا مدتها نمیگذارد تو هم تمامش کنی.
امّا جدا شدن از دوست صمیمی… این یک جور دیگر به آدم ضربه میزند. دوستی صمیمی شبیه ریشهایست که در خاک سالها رشد کرده؛ کندنش با یک حرکت نیست. یک روز میفهمی فاصلهها آرامآرام افتادهاند، حرفها کمتر شدهاند، رازها جای امن قبلیشان را گم کردهاند. ناگهان میبینی کسی که همیشه اولین نفر برای شنیدن غصهها، اولین نفر برای خندهها، اولین نفر برای خبرهای خوب بود. حالا فقط یک نام است. دوستی وقتی میشکند، چیزی در آدم میمیرد که شبیه عشق نیست؛ شبیه از دست دادن بخشی از تاریخ شخصیات است. انگار عکسهای ذهنیات یکهو کمرنگ میشوند.
عشق ممکن است برگردد، ترمیم شود، یا جایگزینی پیدا کند. اما دوست صمیمی، معمولاً یکبار در زندگی تکرار میشود. کسی که تو را بدون توضیح فهمید، کسی که به نسخهی خام و بیدفاع تو دسترسی داشت، کسی که سالها شاهد رشد، زمین خوردن، دوباره بلند شدن و دعاهای بیصدا بود. جای خالیاش عجیبتر است، تیزتر است، ساکتتر است.
شاید جدایی از پارتنر دردناکتر باشد، شاید جدایی از دوست صمیمی عمیقتر باشد، ولی در نهایت، هر دو یک چیز را از آدم میگیرند، بخشی از آن صمیمیتی که فقط در حضور یک آدم خاص معنا داشت.
آدمها میروند، اما چیزی که پشت سرشان جا میگذارند همیشه میماند؛ عادتها، خاطرهها، حرفهایی که باید گفته میشد و نشد، آغوشهایی که باید میماند و نماند، و سکوتهایی که در نهایت، همهچیز را توضیح دادند.
گاهی زندگی به ما یاد میدهد که جدایی پایان نیست؛ فقط فصلیست که مجبور میکند خودمان را دوباره بخوانیم. اما حقیقت این است، هر رابطهای که عمیق باشد، وقتی میرود، نسخهای از ما را هم با خودش میبرد و ما مجبور میشویم با نسخهی جدیدی که باقی مانده، دوباره زندگی را یاد بگیریم.