
دلتنگی یه وقتهایی فقط غصهی نبودن نیست، یه جور حضور خاموشه. یه چیزی که باهات راه میره، مینشینه کنارت، بیصدا ولی پررنگ. هر روز صبح که بیدار میشم، ناخودآگاه چشمهام دنبال نشونهای از توئه. یه پیام، یه خاطره، یه چیزی که بگه هنوز اونطرف دلتنگی هستی. نبودنت عجیبه، نه مثل غیبت، نه مثل فاصله. یه جور سکوت ممتده، مثل وقتی آهنگ محبوبت قطع میشه و صدای نفسهات میمونه فقط. تو نیستی، ولی هزار تا تصویر ازت تو ذهنمه؛ خندهات، لحن صدات، اون نگاه کوتاهت وقتی چیزی نمیخواستی بگی ولی همهچی رو میگفتی. گاهی دلم میخواد همهی خیابونها رو برم، شاید یهجایی هوات رد شده باشه. با اینکه میدونم برمیگردی، اما نبودت رو نمیشه نادیده گرفت. زمان کندتر میگذره، شبها بلندترن، و حتی آفتاب صبح یهجور بیحوصلهست. هر کاری میکنم که روزا بگذره، ولی توی هر دقیقهاش، یه جای کوچیکی از من داره تورو صدا میزنه. گاهی خیال میکنم همین حالا برمیگردی، در باز میشه، و اون سکوت لعنتی میشکنه با یه "سلام" ساده. همین تصویر، همین خیال برگشتنت، باعث میشه دوام بیارم. دلتنگیهامو قایم میکنم پشت خندهها، ولی ته دلم همیشه یه صدای آروم هست که میگه "زودتر بیا..." میدونم راه برگشتت روشنه، میدونم دلت از این فاصله خستهتر از من شده، پس فقط برگرد، هر وقت که شد... من اینجا، با دلی پر از دلتنگی خوب، همونطور که رفتی، همونطور که باید، منتظرم.