روزی خواهد رسید که باب اسنفنجی درونت قد می کشد، مادرت دیگر اختاپوس نیست و من نیز پاتریک! آن روزها عقلت می کشد که شخصیت های کارتونی همگی ساختگی اند و به قول معروف با عقل جور در نمی آیند. شاید خاطراتت را مرور کنی، نقش های من و مادرت را تجسم کنی و به خودت بگویی چقدر دردآور است که همه ی آن چیزی که لذت کودکی ام را می ساخت، همه اش فریببی بوده است و بدتر اینکه عزیزترین کسانم برای آن که دمی مرا شاد ببیند فریفته اندم.
اکنون می توانم هزار هزار جمله آکنده از مهر برایت بنگارم که فریب شیرین دیروز را، امروز نیز جلوه گر نماید. اما زمانمان کوتاه تر از آن است که نخواهم کودک زنده ی درونت را انزار دهم. راستش را بخواهی خوب که فکر می کنم، جهان ما انسان ها با همه ی عظمت، تمدن و پیشرفت هایش چیزی شبیه همان Bikini Bottom است. یک صحنه ی عمیقا کارتونی، با شخصیت های کارتونی و البته کودکان زنده ای که تا آخرین دم در درون مان خواهند زیست. کودکانی که وقایع عجیب را به سادگی باور می کنند و هیچ گاه لحظه ای به بدیهی بودنشان نیز شک نمی کنند. به جهانی که برایشان آفریده شده است ایمان دارند و در برابر آن خضوع می کنند.
ترانه عزیز من٬ ما انسانهای پیرامونت مومنانی دیگر ساخته ایم. دیگرانی معدود که افسارمان را دزدیده و آنچه توانسته اند از خرافه و افیون بارمان کرده اند. سلیقه های مان را هر روز جراحی کرده اند و صبح و شام آنچه را پیشتر می خواستند یا برایش نقشه ای کشیده اند به خوردمان داده اند. تبلیغاتشان چنان آلوده مان کرده که به جهانی که برایمان تصویر می کنند ایمان آورده ایم. ما در جهان بدیهی پیرامونمان نفس می کشیم و از تفاله های شیرین گرداگردمان می خوریم. تفاله های تاریخی ای که قدسی شان کرده و قالبی الهی٬ نژادی٬ ملی یا جنسیتی گردشان گرفته اند تا افسارمان را بربایند. پس٬ ایمان را حرام کن٬ جهانشان را خراب و ترانه ی درونت را رها.