هر اندیشه ای که در ذهن انسان شکل می گیرد در واقع در فضای فکری ای پرورش یافته که فرد در آن رشد کرده است. بنابراین هر اندیشه ی فلسفی پیش از آنکه اندیشه فرد فیلسوف باشد اندیشه یک جامعه است. اما از آنجایی که جامعه یک پارچه نبوده و طبقاتی است بنابراین اندیشه ی فیلسوف در واقع اندیشه یک طبقه است. از این رو مارکسیست ها اصولا به فلسفه طبقاتی معتقدند. در واقع در نگاه آنها هر اندیشه ای خاستگاه طبقاطی دارد و این قشر تحصیلکرده ی آن طبقه است که آن اندیشه را دریافت کرده و ضمن تئوریزه کردن، به قبض و بسط آن نیز می پردازد. به عنوان مثال ارسطو به عنوان نماینده ی آگاه طبقه ی برده دار، برده داری را تئوریزه می کند و توماس آکویناس قدیس به عنوان نماینده ی آگاه زمین داران، فئودالیته را توجیه، تفسیر و تئوریزه می کند. در چنین فضایی باید گفت که فهم فیلسوف از حقیقت در نسبت مستقیم او با طبقه اش معنا خواهد یافت. اما باید دقت کرد که جانبداری فیلسوف از تفکر طبقه اش به معنای رویگردانی کامل از حقیقت نیست. بلکه به نسبت جنس طبقه ی فیلسوف، تئوری فلسفی او میتواند به حقیقت نزدیک باشد.
همچنین باید دقت داشت که در واقع ادامه حیات یک اندیشه ی طبقاطی خاص، توسط اندیشمندان آن طبقه گسترش یافته و هویت خود را معنا می کند. بنابراین مارکسیست ها لاجرم این نتیجه جالب می رسند که غشر تحصیلکرده قشری استثمارگرهستند!
در چنین نگاهی طبقه ی کارگر، طبقه ای است که در طول تاریخ مورد استثمار سایر طبقات قرار گرفته و حال باید به خود آگاهی رسیده و فلسفه طبقه خود را که اصول آن متریالیسم دیالاکتیک است تئوریزه و اجرایی کنند. لنین، رهبر شوروی، ادعا می کرد که آگاه ترین افراد طبقه کارگر باید در قالب یک حزب گرد هم آمده و قدرت سیاسی طبقه کارگر که از نظر او مترقی ترین طبقه تاریخ است را عهده دار شود.