می دانیم که هر نوزاد حاصل لقاح جنسی است که بین سلول های اسپرم و تخمک صورت می گیرد. در واقع تمامی ویژگی های این نوزاد از اطلاعات وراثتی ای که تقریبا نیمی از آن را اسپرم حمل می کند و نیم دیگر در تخمک قرار دارد بدست می آید. این اطلاعات با الگوهای جالبی در یک رشته ی بسیار طویل مولکولی به نام DNA کدگذاری شده است . در واقع هر قسمت از این رشته ی طولانی جزیی از این اطلاعات را در بر دارد و یک ویژگی خاص از آن نوزاد را توصیف خواهد کرد . به هر یک از این اجزای اطلاعاتی اصطلاحا یک ژن گفته می شود . از این رو می توان گفت که DNA شامل ژن های متعددی است که هر یک یا چند تا از آن ها یک ویژگی خاص از کودک را تعین می کند.
شرایطی را تصور کنید که توانایی تکنولوژیک ما به حدی زیاد باشد که بتوان از لحظه ی نخست لقاحِ اسپرم و تخمک رفتار سلول حاصل که اصطلاحا به آن "گامت" گفته می شود را تحت کنترل گرفت . بدین معنا که بتوان ژن های مختلف را تحت تاثیر قرار داده و ویژگی های کودک را به دلخواه تغییر داد. با اتکا به چنین توانایی هایی می خواهم در یک آزمایش ذهنی کودکی به دنیا بیاورم که هیچ سنسور حسی ای نداشته باشد! حس لامسه، بویایی، چشایی، شنوا یی، بینا یی، گرسنگی و ... همگی از لحظه ی نخست لقاح و با یک دستکاری ژنتیکی کور شده باشند . با به دنیا آمدن این کودک در واقع ما موجودی زنده ایجاد کرده ایم که از محیط اطراف خود و جهان غیر از خود ایزوله است. به عبارت دیگر هیچ تجربه ای از محیط پیرامون خود نخواهد داشت.
دو سوال اساسی در اینجا مطرح کرده و سعی می کنم در قسمت های بعدی به پاسخ آن ها نزدیک شوم:
1. آیا این کودکِ بدون حس تجربی که هیچ درکی از محیط پیرامون خود ندارد، به مرحله ی انتزاع هستی غیر از من می رسد؟ آیا می داند که جهان غیر از من هم وجود دارد؟
2. آیا اصلا متوجه وجود خودش و هست بودنش می شود؟
به لحاظ بیولوژیکی و به منظور ادامه ی حیات ماشین زیستی ای که ساخته ایم باید به نحوی انرژی مورد نیاز چرخه ی شیمیایی سلول های بدنش را تامین کنیم. این کار را از طریق تزریق سرم انجام خواهیم داد . حال کودکی داریم که زنده می ماند و رشد می کند اما هیچ سنسور سالمی ندارد و لذا هیچ گونه اطلاعاتی از محیط پیرامون خود دریافت نمی کند. از این رو اجازه می دهیم تا زمان به اندازه ی کافی بگذرد و کودک ما نیز به رشد کافی برسد.
پس از 15 سال، عملا ما یک ماشین بیولوژیک 15 ساله داریم که هیچ تجربه ای از جهان غیر از خود نداشته است . او هیچگاه سرما، گرما، زبری، نرمی و ... را تجربه نکرده است و هیچ درکی از مفاهیم آنها ندارد، چرا که اساسا به مرحله ی انتزاع این مفاهیم نرسیده است. اکنون مجددا او را به آزمایشگاه مان باز می گردانیم. اما این بار و باز هم با اتکا به قدرت تکنولوژیک فراوان مان، یک مسیر بسته ی عصبی شامل اعصاب لامسه را تا مغز او ایجاد می کنیم. با این مسیر عصبی از این پس او قادر خواهد بود تا سیگنال های مشخصی را از محیط پیرامون اش دریافت کرده و به مغزش مخابره کند . مغز نیز با دریافت و پردازش این سیگنال ها، پس از مدتی موفق به تکفیک آن ها خواهد شد و میان شکل موج های مختلف تمایز قائل می شود. به عبارت بهتر او موفق می شود تا مفاهیمی همچون سردی، گرما، زبری و ... را یاد بگیرد.
اما در همین جا باید قدری تامل کرد:
آیا تا پیش از دریافت این سیگنال ها ماشین بیولوژیک ما اصلا می دانست که وجود دارد؟
با دریافت این سیگنال ها و شروع فرآیند یادگیری چگونه اتفاقی رخ داد؟
اساسا آیا جهانی که این موجود بیولوژیک برای خودش تعریف می کند و در آن به زیست خودش ادامه می دهد تابع مختصات سنسورهای خودش نیست؟!
اگر چنین است جهان مستقل از او چگونه جهانی است و چطور می تواند به فهم معنا داری از آن نایل شود؟
آیا جهان غیر از من را من نساخته است؟!
ما به هستی ای پرتاب شده ایم که محصول خودمان است!
به کودک آزمایشگاهی مان 10 سال دیگر نیز فرصت می دهیم تا به زندگی اخیرش عادت کند. از این رو تا 25 سالگی فرصت خواهد داشت تا به فهم نسبی اش از خود و جهان غیر از خودش تعمق ببخشید. لذا در پایان این دوره جهان و شخصیتی متناسب با درکی که از عالم داشته و آن هم متناسب با حس لامسه اش بوده است نایل خواهد شد.
اکنون و با پایان سال بیست و پنجم وقت آزمایش مجدد فرا رسیده است. این دفعه همان آزمایش پیشین را برای سنسورهای صوتی اش انجام خواهیم داد. یعنی قصد داریم حس شنوایی اش را فعال کنیم. مجددا به مدد قدرت تکنولوژیک مان یک مسیر بسته ی عصبی از اعصاب گوش تا مغز او را فعال می کنیم. از این رو کودک ما قادر خواهد بود تا سیگنالهای صوتی را از محیط دریافت کرده و به مغزش مخابره کند. در اینجا نیز این سیگنال ها در ابتدای کار کاملا بی معنا و نویز گونه خواهد بود و صرفا تجربه ای عجیب و ترسناک را برای او رقم خواهد زد. یعنی چیزهایی را حس می کند که تا پیش از این هیچ درکی از آن ها نداشته و تو گویی توهمات نامانوسی را درمی یابد که به شدت رعب آور خواهد بود؛ مثل اینکه کسی در ذهن خود جن و پری دیده باشد!
اما خیلی نگران نباشید. پس از مدتی مغز او متوجه الگوهایی خاص در این سیگنال های جدید شده و معانی مشخصی از آن ها به دست می آورد. به عبارت دیگر کودک ما قادر خواهد شد تا صدای محیط اطراف خود را بشنود و بین صوت های مختلف تمیز قائل شود. حالا تفاوت صدای باد و زوزه و اصوات حیوانات و ما را خواهد فهمید. طبیعی است که در چنین شرایط جدیدی دچار یک انقلاب درونی شود و به باز تعریف مفاهیم "من" و "غیر من" بپردازد. او خودش را متفاوت از گذشته اش خواهد یافت و جهانی به مراتب پیچیده تر و گسترده تر از فهم قبلی اش خواهد ساخت!
بگذارید قدری عمیق تر شویم: گویا ماشین بیولوژیک ما خودش را و جهان غیر خودش را متناسب با سنسورهای محیطی اش انتزاع می کند. گویا اوست که خودش و جهانش را از پس پشت عینک های حسی اش می سازد. انگار او و جهانش در نزد خوش محصول تجربیات محدودش هستند و با کم و زیاد شدن جنس این تجربیات مفاهیم من و غیر من برای او معانی متفاوتی خواهد داشت.
اگر آزمایش را قدری امتداد دهیم به کجا خواهیم رسید؟ شاید به پاسخی در باب ماهیت خودمان نزدیک شده باشیم اما دعوای من با خودم قدری عمیق تر است، وجود مستقل از ماهیت من چه خواهد بود و حیات احتمالی پس از مرگم در یک چارچوب کاملا متافیزیکی به چه صورت رخ خواهد نمود؟
احتمالا آزمایش بعدی مان را خودتان حدس زده اید ! ده سال دیگر به او فرصت می دهیم و سپس سیستم بینایی اش را فعال می کنیم . اگر او از شدت ترس نمیرد و زنده بماند، مفاهیم بسیار متفاوتی مانند طول، عرض، عمق، رنگ و ... را با گذر زمان در خواهد یافت و متناسب با سطح شعور و درک جدیدش مجددا مفاهیم "من" و "دنیای غیر از من" را باز تعریف خواهد کرد. مفاهیمی که حالا کاملا متفاوت از درک و تلقی قبلی اش خواهند بود.
اکنون یک سوال مهم دیگر برایمان پیش می آید. آیا روند آزمایشگاهی ای که پیش گرفته ایم مرز و محدودیتی دارد؟ به عبارت بهتر آیا این رویکرد قابل تعمیم نیست؟ به نظر می رسد که پاسخ این سوال مثبت باشد و با فرض وجود سیگنال های متفاوتِ محیطی، بتوان این آزمایش را گسترش داد. به عنوان مثال شرایطی را تصور کنید که کودک ما ( در اینجا نوع انسان ) گیرنده های بیولوژیکی داشته باشد که به کمک آن ها بتواند سایر طیف های موج الکترومغناطیس و یا حتی امواج گرانشی را دریافت و پردازش کند. مثلا عضو جدیدی که امواج گرانشی را از محیط دریافت کرده و اطلاعات مشخصی را از آن ها استخراج کرده و به مغز مخابره کند! با چنین تصویر جدیدی واقعا دنیا چگونه خواهد بود؟
البته امروزه در عمل و به مدد تکنولوژی های مدرن گیرنده هایی ساخته ایم که توانایی آشکار سازی این سیگنال ها را دارند و درک بسیار جدیدی از جهان هستی را برایمان به ارمغان آورده اند. اما تعبیر و تفسیر این داده ها معمولا به صورت شهودی نبوده و با دشواری همراه است. این در حالی است که اگر عضو مشخصی در بدنمان وجود داشت که این وظیفه مندی را به انجام می رساند بداهت این نگاه جلوه ای دیگر داشت و جهان بدیهی دیگری را می شناختیم!
باز هم عرض می کنم که تعبیر و تفسیر ما از خودمان و جهان غیر از خودمان محصول اندازه گیری هایمان است. ما در حصار سنسورهای بیولوژیک مان جهان را تعبیر و تفسیر می کنیم. تفسیری که قدیمی هایمان آن را به صورت یک قاعده ی فلسفی تئوریزه کرده بودند: «من فقد حسا فقد علما».
در پایان می توان این بحث را از یک زاویه ی دیگر نیز دنبال کرد و آن هم "آپلود مغز بر روی سیلیکون" است. در آینده در این مورد خواهم نوشت. اما عجالتا بحث را با این پرسش خاتمه می دهم که:
اگر پیش از مردنم مغز من بر روی سیلیکون آپلود شود در ادامه ی حیاتم چگونه جهانی را خواهم شناخت؟ کدام سنسورها سیگنال های محیطی را به تراشه ی مغزی ام خواهم رساند و اساسا تعبیر من از "من" و "غیر من" چگونه خواهد بود؟