علی
علی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

هدایت

https://www.aparat.com/v/QgtbX

می شود گاهی دلت گرفته، تنت تکیده و قلمت نیز خشکیده باشد. سکوت مرافقت و تنهایی مرادت باشد. می شود که صدها سال احساس بی پناهی در کوله بارت جمع شده باشد و صداها و رنگ های اطرافت بازتاب مستقیم سیاهی جهانت باشد.

گاهی می شود که آدمی احساس کند همه چیز سایه ای است، تصوری است که کور راه افتاده دنبال رد نگاهت و هر چه را هر آنگونه که بخواهد می آفریند. حس می کنی همه موجودات دور و نزدیک پیرامونت فقط خودت هستند و یک جای کارشان هم و کار جهانشان هم بد جور می لنگد. سایه ها مدام می آیند و می روند و تو تنها باز در آغوش خودت ناله می کنی. خودت را بغض می کنی و لای اربده هایت گم می شوی. درست همین جاست که دلت می خواهد رگانت را جریده باز کنی و بعد بنشینی و صدای آخرین قطرات پسماندشان را که تق تق می چکند موزون بشماری و حساب کارت را با اشباح معلق پیرامونت رسیدگی کنی. دلت می خواهد آخرین ذره های وجودت را- که وجودشان را وام می دهند، دیگران را خلق می کنند و بعد معنایشان را می سازند- به چارسوی جهانی که خودشان ساخته بودند پرتاب کنی. همینجاست، همینجاست که احساس می کنی هدایت شده ای، آرمیده سوی آسمان در انتهای اتاقی تاریک؛ شامپیونه شماره ۳۷.

صادق هدایت
صادق هدایت
هدایتشعرصادق هدایترها شدن
دانشجوی دکتری- دانشگاه بازل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید