می شود گاهی دلت گرفته، تنت تکیده و قلمت نیز خشکیده باشد. سکوت مرافقت و تنهایی مرادت باشد. می شود که صدها سال احساس بی پناهی در کوله بارت جمع شده باشد و صداها و رنگ های اطرافت بازتاب مستقیم سیاهی جهانت باشد.
گاهی می شود که آدمی احساس کند همه چیز سایه ای است، تصوری است که کور راه افتاده دنبال رد نگاهت و هر چه را هر آنگونه که بخواهد می آفریند. حس می کنی همه موجودات دور و نزدیک پیرامونت فقط خودت هستند و یک جای کارشان هم و کار جهانشان هم بد جور می لنگد. سایه ها مدام می آیند و می روند و تو تنها باز در آغوش خودت ناله می کنی. خودت را بغض می کنی و لای اربده هایت گم می شوی. درست همین جاست که دلت می خواهد رگانت را جریده باز کنی و بعد بنشینی و صدای آخرین قطرات پسماندشان را که تق تق می چکند موزون بشماری و حساب کارت را با اشباح معلق پیرامونت رسیدگی کنی. دلت می خواهد آخرین ذره های وجودت را- که وجودشان را وام می دهند، دیگران را خلق می کنند و بعد معنایشان را می سازند- به چارسوی جهانی که خودشان ساخته بودند پرتاب کنی. همینجاست، همینجاست که احساس می کنی هدایت شده ای، آرمیده سوی آسمان در انتهای اتاقی تاریک؛ شامپیونه شماره ۳۷.