زبان را چرخاند و به پشت دندانش هُل داد. فکر میکرد اشتباه میکند و نرمی گوشت زبانش حس لق بودن دندان را میدهد. چند بار زبان زد و متوجه شد که دندان در لثه تکان میخورد.
دستش را در دهانش کرد و دندان را لمس کرد. امکان نداشت که به حالت اول برگرد. فرقی هم نمیکرد دنیا با یک دندان کمتر نیز همچنان همان دنیا بود. چند بار با آن بازی بازی کرد و به عقب و جلو هُلش داد. از جایش کنده شد و بوی آهن مشامش را پر کرد و زبانش گرم شد.
شاید بهتر بود که میگذاشت قائله ختم بهخیر شود. شاید الان دندانش سر جایش بود. زبانش را از جای خالی دندان عبور داد. حس عجیبی بود، بوی خون در دماغش و نوک زبانش شروع به خنک شدن کرده بود.
چند دقیقهای بر همین منوال گذشت، شاد بود، برایش مهم نبود دندانش همین چند دقیقه پیش روی زمین افتاده است. برایش مهم نبود که لبهایش ورم کردهاند و شکافی روی گونهاش بهوجود آمدهاست. خوشحال بود از اینکه اینبار بیتفاوت از کنارش رد نشده بود.
آخرین بار آن شب کذایی بود. شبی که او را در آن کافه دید. آن شب مهربان بود، گویی پزشک به او گفته بود که آخرین روزهای عمرش را میگذراند و میخواست کمی از عذاب وجدانش کم کند.
مهربان بود. به او لبخند میزد و از اینکه چهقدر بابت گذشته متاسف است صحبت میکرد. درخواست بخشش میکرد. رفت سمتش تا او را تسکین دهد و به او بگوید که خیلی وقت است که او را بخشیده است.
تا به سمتش رفت و خواست در آغوشش بگیرد، صدای خندههای کر کنندهاش فضای کافه را پُر کرد. باورش نمیشد یک بار دیگر دستش انداخته بود.
میخواست مانند کودکیاش گریهکنان و دوان دوان از کافه خارج شود. اما، نمیتوانست، تا همینجا هم به اندازه کافی انگشتنمای آدمها شده بود.
از کافه بیرون زد و در کوچه کنارش شروع به مشت کوبیدن به در و دیوار کرد. باورش نمیشد که دوباره گول خورده بود. چرا؟ چرا؟ مدام از خودش این سوال بیجواب را میپرسید. چرا من؟ چرا باید این همه تحقیر شوم؟
نور ماه را روی سطح خیس و براق زیر پایش میدید. مبهوت زیبایی ماه شده بود. یادش نمیآمد آخرینبار چه زمانی سرش را بالا گرفته بود، چه زمانی آسمان را بدون حس سنگینی نگاههای اطرافیان تماشا کرده بود. ماه میدرخشید و جذابیتش را به رخ میکشید.
نقرهای و سرخ ترکیب غریبی بود. ترکیبی از جنس آرامش و سبک بالی که اجازه میداد سرش را بالا بگیرد. هیچ چیزی در سرش نبود. چیزی یادش نمیآمد و نمیدانست چرا اینجاست و چرا ترکیب این دو رنگ چنین آرامشی به او داده است. قطرهای از دستش چکه کرد و روی سطح خیس جلو پایش افتاد. ماه شروع به رقصیدن کرد و بر جذابیتش افزوده شد. نگاهی به دستش انداخت و قطرههای خون را دید که از جایی سمت بازو به پایین سُر میخوردند.
نگاهی به اطرافش انداخت و دنبال موردی عجیب گشت. چیز خاصی نیافت، جایی آنطرفتر سایهها و رنگهایی عجیب روی دیوارهای ساختمان نقش میبستند. به سمت نقشها حرکت کرد. جسدی را روی زمین دید که متلاشی شده بود. گویا از بلندی به پایین پرت شده بود.
چطور این اتفاق افتاده بود؟ مهم بود؟ نه. هیچوقت این چنین احساس راحتی نکرده بود.
زبانش را در دهان چرخاند. جای خالی دندانی را حس کرد. دندانش کنده شده بود اما، اهمیتی نداشت. جای خالیاش حس نمیشد.