اون شب واسه اینکه دعوامون نشه، تلگرامو بستم و گوشی رو پرت کردم یه گوشه و عصبانی زدم بیرون و یهراست رفتم پارک. به همهی شطرنجبازای داغون سلام کردم و گفتم “اجازه میدین منم بازی کنم؟” اونوقت همه ساکت شدن و چپچپ نگاهم کردن و فورا برام جا باز کردن و یکی به ترکی چیزی به دیگری گفت و آقای احمدی نشست جلوم. آقای احمدی با موهای سفید و صورت سرخو زیبا، بهترین شطرنجباز پارکه و همیشه با من به زبون ترکی خوش و بش میکنه و من هم بدون اینکه یهکلمه بفهمم سر تکون میدم و لبخند میزنم.
مهرهها رو چیدیم و آقای احمدی به ترکی یهچیزی گفت که نفهمیدم و نوبت به انتخاب رنگ مهرهها که رسید نذاشتم قرعه بندازه و گفتم “شما سفید به رنگ موهات. من سیاه به رنگ حالم!” هیچچی نفهمید و با خنده شروع کردیم. کل بازیش دستم بود. روشاش رو ششصدبار پشتسر هم تکرار میکرد و گاهی جای یکی دو حرکت رو دیر و زود میکرد. اما نه جلوی من. من مردی بودم که دیگه تو رو نمیخواستم و همهچیز کف دستام بود. میخواد وزیر باشه یا اسب یا فیل یا کلیهام. تو که نباشی چه فرقی میکنه؟ به سه دقیقه نکشید که آقای احمدی مات شد.
وقتی گفتم “کیش و جسارتاً مات!” همه خیره موندن به صفحهی شطرنج. داشتن دنبال راه فرار میگشتن. اما راه فراری نبود. میفهمی که چی میگم؟ راه فرار نبود!
همه ساکت شدن و آقای احمدی مهرههاشو در سکوت برگردوند سرجاش که یعنی یه دست دیگه بازی کنیم. منهم مهرههامو گذاشتم سرجاشون و بعد دوباره بازی کردیم. اینبار زودتر مات شد. اونوقت بلند شد باهام دست داد و به ترکی چیزی گفت که فهمیدم :“پسرم به خوبی توعه. اما اون رعایت میکرد! و برای هم سر تکون دادیم.
تا دیر وقت زیر نور چراغهای پارک همه رو مات کردم. شش هفت دست بازی کردم و حتی یه دست هم نباختم. دلم میخواست پیشم میبودی و بردهامو میدیدی. اما اگه میبودی نمیبردم. میباختم. از همون اولین دستِ بازیام با آقای احمدی میباختم که میباختم که میباختم. بعد همینطور که مثل پیادهای بی شاه و وزیر، مثل ساموراییِ بیامیر به خونه برمیگشتم فهمیدم مشکل کجاست: من بیتو برندهام و با تو بازنده و مشکل اینجاست که هیچکدومشو نمیخوام. نه باختِ باتو رو و نه بردِ بیتو رو!