خوابم که برد خوابت رو دیدم که لاغر شده بودی و موهای سفیدت چندتا بیشتر شده بود و یه لباس آبی هم تنت بود. لاغری بهت میاومد اما زیرچشمهات چه گود افتاده بود و لبهات خشک بود. فهمیدم مریض شدی و بغلت کردم که گریه کنیم. بعد زنگ در بیدارم کرد. پیک دیجیکالا برام بستهای آورده بود. خبر خوش اینکه ماگ استارباکس رسید. اما جعبه رو باز نکردم. دراز کشیدم که دوباره بخوابم چون نگرانت بودم. به صدای بچههای توی کوچه گوش دادم که همدیگرو صدا میزدن. اسم یکیشون بهار بود. با اسم قشنگ این بچه خوابم برد و دیگه خوابت رو ندیدم؛ خواب هیچچی رو ندیدم تا ظهر که دوباره بیدار شدم و ایندفعه لبهام خشک بود و فکر کردم لابد زیر چشمهام هم گود افتاده و بدتر از همه ته دلم میدونستم که دیگه هیچوقت تو رو نمیبینم و دیگه وقتشه که قبول کنم تمام شده، حالا هرچهقدر هم که میخواد سخت باشه.
جعبه رو باز کردم و ماگی که سفارش داده بودم رو نگاه کردم. جای تو و لبخندت کنار پنجرهای که به خیابون باز میشه و آسمونی که آبی شده و بهاری که حالا حتماً جلوی تلویزیون داره مشقهاشو رو مینویسه!