رابینسون کروزوئه هم وقتی که در یک جزیره خالی از آدمیزاد گیر افتاده بود، همه امیدش تکهای از پیراهنش بود که درون یک بطری چپانده و رویش نوشته هر چه زودتر بیایند و نجاتش بدهند. اقیانوس هیچ پستچی ندارد که صبح به صبح بیاید و بگوید که نامهای داری یا نه؟ بطری را به اقیانوس پرتاب میکند و عصر همان روز روی صخره بلندی مینشیند تا بلکه کشتی نجات را ببیند.
مردم روستاهای ریگان هم هر کدامشان یک رابینسون کروزوئهاند. با این تفاوت که نامههایشان را جلوی دوربین من فریاد زدند و درون اقیانوسی پرتابشان کردند که من بودم.
حالا شاید هر یک از بچههای آن دِه، هر روز به بلندترین تپهی شنی میروند و منتظرند تا کسی بیاید و هر چه زودتر نجاتشان بدهد.
حدود ۲۰ روز از سفر ما به روستاهای ریگان میگیرد و تا الان افراد زیادی برای کمکرسانی با ما ارتباط گرفتهاند.
نمیدانم آخر قصهی رابینسون کروزوئه چه شد، شاید عصر همان روز اقیانوس بطری نامهاش را پس زده شایدم هم هنوز در انتظار رد شدن کشتی نجات است اما آخر قصهی مردمان آن کویر قطعا این نخواهد بود.