Arezoo Gholizade
Arezoo Gholizade
خواندن ۷ دقیقه·۷ ماه پیش

درباره‌ی قول؛ فاتحه‌ای بر یک رمان پلیسی اثر فریدریش دورنمات


این ریویو داستان را لو می‌دهد.

چندسالی (کم‌تر از تعداد انگشتان یک دست) می‌شود که من هم به جرگه‌ی طرفداران ژانر جنایی و پلیسی پیوسته‌ام. با خواندن رمان‌های آگاتا کریستی و دنبال کردن چند پادکست تروکرایم این مسیر را طی کرده‌ام و به جز چند کتاب جنایی ژاپنی از نشر چترنگ دنبال نویسنده‌های دیگری نبوده‌ام. آن‌قدر از آگاتای محبوبم کتاب خوانده‌ام که فرمول نوشتن رمان‌های کارآگاهی دستم آمده؛ تا جایی که همین چندوقت پیش خوابی به سبک کتاب‌های آگاتا دیدم و اگر همت و استعدادش را داشتم می‌توانستم با تقلیدی ناشیانه از کتاب‌های او قصه‌ای بنویسم. «قول؛ فاتحه‌ای بر رمان پلیسی» اما از هیچ فرمولی پیروی نمی‌کند. اصلاً همان‌طور که از اسمش پیداست، قرار است ساختار رمانی را که سال‌ها است جا افتاده، برهم بشکند و نظمی نوین بنا کند. این اسم نه‌تنها در عنوان رمان پیداست، بلکه شخصیتی در کتاب هم در همان ابتدای داستان از آن حرف می‌زند: (با اینکه از متن ترجمه‌شده‌ی فارسی کتاب را خوانده‌ام، برای سهولت کار خودم از ترجمه‌ی انگلیسی برای این نقل‌قول استفاده می‌کنم.)

“What really bothers me about your novels is the storyline, the plot. There the lying just takes over, it’s shameless. You set up your stories logically, like a chess game: here’s the criminal, there’s the victim, here’s an accomplice, there’s a beneficiary. And all the detective needs to know is the rules: he replays the moves of the game, and checkmate, the criminal is caught and justice has triumphed. This fantasy drives me crazy. You can’t come to grips with reality by logic alone. Granted, we police are forced to proceed logically, scientifically; but there is so much interference, so many factors mess up our schemes that success very often amounts to no more than professional luck and pure chance working in our favour. […] But you fellows in the writing game don’t care about that. You don’t try to grapple with a reality that keeps eluding us, you just set up a manageable world. That world may be perfect, but it’s a lie.”


سلف‌پرتره‌ی دورنمات، 1982
سلف‌پرتره‌ی دورنمات، 1982


از زوایای زیادی می‌شود این قصه را بررسی کرد، ولی چیزی که از همه بیشتر برای من جذابیت دارد، ارتباط دو عنوان اصلی و فرعی کتاب با داستان و لایه‌های درونی آن است.

عنوان اصلی کتاب «قول» است و اگر بخواهیم پی‌رنگی از داستان را مطرح کنیم می‌توانیم بگوییم درباره‌ی مأمور پلیسی باتجربه و عالی‌رتبه در سوئیس است که کم‌تر از یک هفته‌ی دیگر قرار است ترفیع درجه بگیرد و به کشوری دیگر برود. اما خبر قتل دختری کوچک در حوزه‌ی استحفاظی‌اش باعث می‌شود ورق برگردد. ماتئی، همین مأمور عالی‌رتبه که نه اهل سیگار است و نه الکل می‌نوشد و نه تن به وابستگی‌های ازدواج داده و حتی خانه‌ای ندارد، دستش به یک شاهد بند است. شاهد قصه‌ی ما مظنونی همه‌چیز تمام است؛ سوءپیشینه دارد و تنها کسی است که در ناحیه دیده شده و محتوای کیف و خوراکی‌هایش هم با آلت قتل و محتوای شکم بچه جور درمی‌آید. بااین‌حال شاهد ادعای بی‌گناهی می‌کند و ماتئی هم ته دلش حس می‌کند او قاتل نیست. از طرفی مادر دختربچه ماتئی را گوشه‌ی رینگ گیر می‌آورد و از او می‌خواهد به رستگاری‌ ابدی و آمرزش روحش قسم بخورد که قاتل را پیدا می‌کند و ماتئی از آن لحظه به بعد خودش را زیر فشار این عهد می‌داند. تا اینجا وجه تسمیه‌ی کتاب معلوم می‌شود.

اما کتاب اسمی فرعی هم دارد؛ قرار است رمان پلیسی با آن معیارهای ثابت و شناخته‌شده که برای خیلی‌ها آشناست، به گورستان ادبیات سپرده شود و داستان پلیسی تازه‌ای شکل بگیرد. من اینجا خیلی خلاصه به مشخصه‌های روایت دورنمات می‌پردازم:

۱- راوی

داستان در ابتدا از زبان راوی اصلی نقل می‌شود؛ کسی که احتمالاً نخ‌نما و طبق اصول و فرمول‌ها می‌نویسد و طرفداران زیادی ندارد. اما رئیس پلیسی به نام آقای ه. سراغش می‌آید و به نویسندگان رمان‌های پلیسی می‌تازد و همان چند خط بالا را نقل می‌کند. حرفش این است که بین واقعیت با چیزی که نویسندگان در رمان‌هایشان می‌آورند فرق زیادی است و نویسندگان این ژانر طبق قاعده می‌نویسند؛ انگار قصه برایشان مثل بازی شطرنج است، دودوتاچهارتا می‌کنند. اما در زندگی واقعی کم پیش می‌آید حقیقت به این شکل رخ نشان دهد؛ انگار حقیقت مدام خودش را پشت پرده پنهان می‌کند. بعد همین آقای ه. داستان ماتئی را برای نویسنده‌ی ما تعریف می‌کند. حالا ما راوی دومی داریم. ولی ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود. راوی دوم ما در بیشتر بخش‌های قصه حضور ندارد و اطلاعات از چند منبع به دستش آمده‌اند و او دارد ماجرا را برای نویسنده شرح می‌دهد. و باز در انتهای قصه می‌خوانیم خود نویسنده در ماجرا دست برده و آن را قصه‌گونه کرده و شرح‌وبسط داده است؛ اینکه ما تا کجا می‌توانیم چیزی را واقعیت بدانیم و چیزی را تخیلات شخصیت نویسنده، دیگر دست خودمان است.

۲- پایان‌بندی داستان

پایان‌بندی داستان‌های پلیسی غالباً شبیه به هم‌اند؛ ما در اغلب این قصه‌ها می‌دانیم قاتل کیست و خواننده به لذت شناختن مجرم دست پیدا می‌کند. در ابتدای این داستان آقای ه. مصرانه چنین مفهومی را به نقد می‌کشد، ما، خوانندگان لذت‌طلب، هم در انتهای قصه آن پایان‌بندی را که لذت کلوژر را بهمان می‌بخشد، گیر می‌آوریم، بااین‌حال، جایی در انتهای داستان آقای ه.، او به شخصیت نویسنده می‌گوید حق دارد خودش هرطور که صلاح می‌داند پایان‌بندی داستان را انتخاب کند تا موجبات رضایت خواننده ایجاد شود؛ حالا ما چقدر می‌توانیم به این پایان‌بندی اعتماد کنیم؟ حتی اگر بتوانیم بگوییم این پایان‌بندی واقعیت ماجرایی است که برای آقای ه. رخ داده است و زاییده‌ی ذهن شخصیت نویسنده نیست، می‌دانیم ماتئی که سال‌های زیادی از عمرش را برای پیدا کردن قاتل گذاشت و کارش به جنون کشید، از این پایان‌بندی بی‌خبر است و همین پوچی ماجرا با این ژانر سر سازگاری ندارد.

۳- پوچی

شخصیت اصلی داستان بعد از تلاش فراوان و انتظاری وسواس‌گونه که من را به یاد انتظار «دیدی» و «گوگو» در «در انتظار گودو» انداخت، مجنون می‌شود و در همان دامی که برای قاتل پهن کرده، گیر می‌افتد (کلمه‌ی دام اینجا اهمیت زیادی دارد، چون ماتئی روش گیر انداختن قاتل را از پسرکی ماهیگیر یاد گرفت و تلاش کرد با درست کردن فضای مناسب و طعمه‌ی درست، قاتل را به چنگ بیاورد و در نهایت خودش در همان دام گرفتار شد). انگار برای نشان دادن پوچی زندگی همین بس نیست، چون ماتئی در آن حالت جنون مدام می‌گوید: «صبر می‌کنم، صبر می‌کنم. بالاخره می‌آید، بالاخره می‌آید.»

۴- توصیف‌ها و شخصیت‌پردازی

داستان در سوئیس اتفاق می‌افتد، جایی که احتمالاً از آن انتظار چیزهای دیگری داریم؛ نظم، قانون‌مندی، عدالت. جایی آقای ه. می‌گوید «وظیفه‌ی تک‌تک ماست که در این کشور مرتب و منظم یک جزیره‌ی کوچک بی‌نظمی برای خودمان درست کنیم، حتی اگر شده یواشکی.» و انگار بیشتر شخصیت‌ها و خود دورنمات چنین کاری کرده‌اند.

سوئیس سرد و کوهستانی است و توصیف این کوه‌ها ترس از مکان‌های تنگ و بسته را در خواننده ایجاد می‌کند و بیشتر ماجراهای کتاب یک‌شنبه رخ می‌دهند و صدای ناقوس کلیسا همیشه در پس‌زمینه به گوش می‌رسد. کتاب چنان سرد و تنگ است که مدام می‌‌خواهی از صحنه‌هایش فرار کنی، مثل لحظه‌ای که ماتئی فقط برای فرار از حضور قدرتمند پدر و مادر بچه، تصمیم گرفت قولی بدهد به قیمت رستگاری‌اش، یا وقتی که مردم روستا دور ماشین‌های پلیس را گرفتند تا خودشان عدالت را برقرار کنند.

معمولاً در کتاب‌های جنایی، خواننده از قصه انتظار دارد بی‌آداب‌وترتیب ماجرا را شرح دهد، برای همین هم هست که ما معمولاً به جز با شخصیت‎های اصلی مثل کارآگاه‎ها و قاتل‎ها ارتباط خاصی برقرار نمی‌کنیم، اما شخصیت‎‌های دورنمات عمدتاً زنده و ملموس‌اند و احتمالاً تا مدت‌ها در ذهن خواننده باقی می‌مانند. به احتمال زیاد ماتئی از آن‌هایی باشد که تا سال‌های سال میان شخصیت‌هایی که از دل قصه‌ها بیرون می‌آیند و توی ذهنمان مهمان‌اند، گوشه‌ای در پمپ‌بنزین به انتظار نشسته باشد.

اقتباس‌ها

از این قصه تا جایی که می‌دانم دو فیلم اقتباس شده، یکی به زبان آلمانی (درواقع ایده‌ی اولیه‌ی داستان به صورت فیلم‌نامه نوشته شده بوده) و دیگری با بازی جک نیکلسون و در آمریکا. از آنجایی که قصه در آمریکا رخ می‌دهد، بعید می‌دانم خواص مهم داستان که با طبعیت منحصربه‎فرد سوئیس گره خورده‌اند، به خوبی منتقل شده باشد، بااین‌حال ظاهراً تا حد زیادی به متن اصلی وفادار مانده است.

بیست‌ونهم اردیبهشت سال سه

رمان پلیسیداستانرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید