arezoo_ahmadibonakdar
arezoo_ahmadibonakdar
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

دخترِ"ناحالت"!

نشسته بود روی زمین، به حالت نیم‌خیز، بند کفش چپش رو می‌بست. خیلی عجله داشت. یه نگاهی به اتاق و بچه‌ها انداختم و یه نگاهی دوباره بهش. از نگاهشون فهمیدم که اوضاع از چه قراره. از این فرفره خانوم راضی نبودن به نظر. متوجه حضورم نزدیک در واحد شد. سرشو آورد بالا و یه سلامی نصف و نیمه‌ای بینمون رد و بدل شد. همه اینا در کسری از ثانیه رخ داد. کفشامو درآوردم رفتم تو اتاق. سلام و احوال‌پرسیِ تعارفی‌ای کردیم. کیفمو گذاشته نزدیک کمد و درش رو باز کردم تا لباس عوض کنم. دیدم هنوز ناراحتن.

-دیدی‌ش دختره رو؟ این تخت آخری رو هم اون گرفته. ببین چه اتاقی درست کرده نیومده.

+حالا بذارین باهاش آشنا شیم. شاید دختر خوبی بود. حالا بهش می‌گم کم کم. جمع می‌کنه وسایلشو.

حقیقتش یکم شلخته بود. به نظرم همیشه عجله داشت. البته بعدها دیدم که دیگه این‌طور نبود. حتی خیلی از من هم آروم‌تر و مرتب‌تر می‌شد...

از اون موقعا پنج سالی گذشته. حالام نشستم کنارش. تاریکه هوا. صدای خفیف گریه‌ش رو می‌شنوم. پیرهن سورمه‌ای‌ش رو پوشیده. گلای درشت سفید و صورتی. انتهای دامنش گیپور با همون رنگ. دست زدم پارچه‌ش. همین پارچه تمام تنش رو گرفته. حسودی‌م شد بهش. من جرات نداشتم بهش دست بزنم. بغلش کنم بگم هیچی نیست دختره. عوضش دست کشیدم به پارچه دامنش و آروم حرص می‌خوردم. پاهای کوچیکش ناآروم بود و می‌لرزید. می‌گم اصن این آدم نیست. من آدم زیاد دیدم. آدما این‌جوری نیستن. آدما اصن آدم نیستن!

این آدم نبود. فرشته نبود. اسمی نداشتم براش. لقبی ندادم بهش. خودش بود کاملاً. کافی بود. می‌گم این همه نرگس دیدم امروز. ناراحت نبودم که چرا برام کسی این همه وقته گل نخریده. ناراحت شدم چرا کسی رو ندارم براش گل بخرم. کور بودم. دم مترو رسیدیم. دو تا بسته نرگس گرفتم. مهم نیست چند نفر رو اون روز دیده بودم. بازم به اون ختم می‌شد. مهم این بود که یکی منتظرم بود. منتظر من. خودش گل بود. پیرهن گل‌دارش بود.

نرگس. (عکس تزئینی است.)
نرگس. (عکس تزئینی است.)


آدم آدمدختراصن آدم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید