فرزندم !
واژه سنگینی ست ، شاید قبل تر ها زیاد برایم جدی نبود اما الان که احساس میکنم واقن مادری کردن مسولیت سختیه ، وقتی مربی بودم مسولیت نگهداری ۳۰ نفر باهام بود به معنای واقعی کلمه دیوانه میشدم گاهی ولی باز ادامه میدادم چون احساس پاکی اونا اجازه نمیداد اونا رو رها کنم
اما اینکه یک فرزند برای خودم باشد ۲۴ ساعت مسولیت ان با من باشد نمیدانم از پسش بربیایم یا نه؟
پس شجاعتم کجا رفته؟
گاهی احساس دیوانه بودن دارم؟ بنظرم زندگی در شرایط کنونی این رفتار رو میطلبد همه یک جور دیوانه هستیم
اما این را مطمئنم اگر فرزندی داشته باشم حتی شده برای ۲ ساعت برایش وقت کامل میزارم فقط برای او
اختصاصی اختصاصی
در مدرسه در خانه در بین فامیل و دوستان برخورد زیادی که از نوجوان ها و کودکان میبینم عدم گذاشتن وقت برای فرزندانشان هستش شاید این رقم از نظر آماری کم و اصلا معنادار نباشد اما واقن فاجعه هستش وقتی بچه به من میگوید وقتی مادرم را صدا میکنم حتی وقت ندارد صحبت کند و به زمان دیگر موکول میکند زیرا حوصله غر زدن های کودکش را ندارد و این خیلی بدست کاش اگر قرار باشد به نیاز فرزندانمان گوش ندهیم اصلا به فکر آوردن آن بچه نباشیم!!!