چند شب پیش بود که من اخرین مسیج هام رو بهش دادم. سردم بود و موهام خیس بود چون از حموم اومده بودم . حوله نداشتم و خیس خیس مجبور شدم بپوشم لباس هامو . از توی حموم چند مسیجی بهش دادم اما نفهمید چه کار کردم...
اومدم بیرون .
دوباره بهش گفتم که چقدر عاشقش بودم این که چقدر عشق کافی نبوده برای زندگی ای که میخواستیم با هم بساازیم .
کم کم بهم مشکوک شد. هی ازم پرسید که چیکار کردم و هی گفت که براش مهم نیست که دوستش دارم و عاشقشم فقط میخواد بدونه که من چیکار کردم .
بهش گفتم یعنی هنوز هم حدس نمیزنی که باهات چیکار کردم؟
پرسید که عاشق کسی شدم ؟
گفتم که نزدیک شده . کمی بعد که اندکی از حقیقت رو بهش گفتم اصلا اروم نبود . بهم زنگ زد . برنداشتم .
دو دقیقه بعدش خودم زنگ زدم . برداشت . من چیزی نگفتم و اون همه حرفا رو بهم زد . حرفایی که تو دو سال رابطمون شبیهش رو هم نشنیده بودم ازش . راجع به هیچکس این حرف ها رو نزده بود .
کاش عشق کافی بود. کاش عشق بینمون ما رو به هم وصل میکرد .
دلتنگشم . نمیتونم فراموشش کنم هیچوقت.