من نیاز دارم بنویسم. چند وقتی هست که چشمهی استعدادهایم خشکیده.
حس گل محمد را دارم در قسمت های پایانی کلیدر ، محکوم به فنا.
شاید باید کتاب بخوانم.
باز دوباره مشکل با پسر ها؟
نه دقیقا!
این دفعه مشکل پسرها با من هست. پسر جدید و بامزه ای که پیدا کرده بودم رو یهویی گوست کردم. در تمام پلتفورم ها.. الان پشیمون هستم اما اون هم دیگه بهم پیام نداد و احتمالا دیگه ازم ناامید شد !
امروز فهمیدم میخوام چیکاره باشم. دلم میخواد مترجم باشم.
کتابای فارسی رو به انگلیسی ترجمه کنم.
درست وقتی به این نتیجه رسیدم که دیدم چیزی از خودم برای نوشتن ندارم و همه ایده هام حوصله سر بر شده.
مثلا امروز داشتم ایدهی غذاپخش کن اتوماتیک گربه ای رو مطرح میکردم .
ایده از این قراره : یه اسباب بازی فلزی که بالاش رو با غذای خشک گربه پر میکنی و هر روز سر تایم مشخصی یه مقدار مشخصی از غذا برای گربه منهدم میشه.
اما بابام گفت که همچین چیزی از قبل وجود داره.
مطمئن نیستم.

به علاوه متوجه شدم که اهنگ زیبای رشتی " اوچوم سیایه ، اوچوم گیرایه" رو از اهنگی فولکلور روسی به اسم چشمان سیاه کپی برداری کرده اند.
الان ساعت 1 و سی دقیقه نیمه شب هست و من گشنه ام .
باد سردی که امروز ، اواسط تیر روی موهای خیسم می وزید داره مریضم میکنه.
احتمالا پس فردا بیافتم در حالی که همین الان هم حالت تهوع و سردرد خودم رو دارم.
مقداری ژل رویال از یک فامیل نزدیک خریدم و الان 4 روزه که ناشتا میخورم.
از طعمش نگم متفاوت ترین چیز بدمزه ای هست که توی زندگیم خوردم.
هم ترشه هم یکم تلخه و هم انگار خراب شده و خلاصه اصلا نمیتونم توصیفش کنم.قرار بود جلوی سرما خوردگی رو بگیره اما الان من در کمتر از سه ساعت راهی تخت خواب بیماری شدم.
من گشنه هستم و با تصویر شخصی خودم دچار مشکل شدم. شما که من رو نمیشناسید بذارید وزن لعنتیم رو اینجا بیان کنم . 54 کیلو و 700 گرم.
تصویر من از بدن خودم حداقل 10 کیلو چاق تر خودم رو تصور میکنم. نمیدونم چرا یهو نسبت به خودم اینسکیور شدم.
دیروز با دخترخاله هفده ساله ام یک دعوای فیزیکی کردم. من همیشه نوجوون آرومی بودم و مدرسه های خاص رفتم و همه دخترها بسیار مظلوم و سر به راه بودند.
اما دیشب بر حسب اتفاق با دخترخاله کوچکم دعوای مسخره ای کردیم و هم رو کتک زدیم.اما این احتمالا دومین یا سومین باری بود که من با یک دختر دیگه وارد دعوای فیزیکی شدم.
مهم نیست
امروز فردا میکنم.
فردا عازم هستم... عازم تهران ...
خوشی ها و مسافرت و طبیعت و غذای مجانی و لباسشویی اتوماتیک ( به ریاست مادرم) به اتمام رسید.
از فردا باید صبحونه و ناهار و شام رو خودم اماده کنم وای از ظرف های کثیف!
یک ماهی هست که تنها نبودم ، مطمئن نیستم به این وضعیت عادت دارم یا نه.
5سال تنها زندگی کن و فقط با سه هفته غیبت باز همه سختی ها از اول بزرگ و طاقت فرسا دیده میشند.
چند روز دیگه وقت انگشت نگاری دارم . ویزا مثل یه جعبه تخم مرغ شانسیه تا نرسی خونه و درش رو باز نکنی نمیتونی ببینی ناامیدت میکنه یا نه.
فعلا خداحافظ و حتما ویش می لاک!!!