فردا صبح میخوام ارده و عسل بخورم.
نمیدونم شاید فردا یه سری به تره بار بزنم و مقادیری پنیر هالومی و یه بسته فتوچینی بخرم.شاید هم فردا ناهار پلو درست کنم و بافسنجون و فیله تناول کنم.
هرچند فردا دوشنبه است.
همین حالا دارم سعی میکنم به این موضوع فکر نکنم که اکثر کتابایی که میخونم اگزیستانسالیستین و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت یهکتاب درست حسابی نخوندم که معنی واقعی زندگی رو نشون بده بهم.
الان که داشتم بوکوفسکی میخوندم ، حتی فکرشم نمیکردم که بوکوفسکی اگزیستانسیال باشه ولی پشت کتاب رو خوندم و جملاتی داشتکه یهو به سرم زد نکنه این بوکوفسکی اگزیستانسیاله و بله. درست حدس زدی.
ولی من! به عنوان کسی که ۲،۳ ماه پشت سر هم گند زده و هیچ کار مفیدی نکرده چطور میتونم چیزی باشم به جز کسی که کتاب هایاگزیستانسیال میخونه؟
کسی که روزی ۳ وعده بیرون غذا خورده، حالا نصف شب داره با خودش فکر میکنه که فردا صبحونه رو خونه باشه . ناهار رو خونه باشه واگه خدا بخواد شام رو هم خونه باشه. مگه میشه اصلا؟ حتما درسهاشم میخواد بخونه.
یا شایدم فردا ساعت ۱۱ صبح شاخص الودگی هوا رو چک میکنه و به دوستش مسیج میده : ناسالم برای گروه های حساس، پیاده رویکنسله!
ساعت داره دوازده و نیم شب میشه و حالا این منم، با شکمی پر از غذا، همچنان اماده برای خوردن غذای بیشتر و مغزی پر از فکرهایعجیب .
دیشب خواب دیدم خونمون تو گاندیه و یه پسر فرانسوی منو به کمونیست بودن متهم میکنه و دوستام همه هستن زیر نور خورشید رویچمنا دراز کشیدیم.
میدونم چند نفر منو میخوان. و نمیتونم انتخاب کنم. این دغدغهام انقدر سطحیه که حتی خجالت میکشم بنویسمش . خجالت میکشم بلندبگمش. ولی ، من نمیدونم کدومشونو میخوام.
نه نه حالا که فکر میکنم، خیلی هم مهمه. چرا نباید بدونم کدومشونو میخوام؟ شاید هردوشونو میخوام. شاید هم نه. نمیدونم .
چشمام درد میکنه.درد چشمام مهم تره یا تصمیم. شاید چند روزی نبینمشون برام بهتر باشه.
شاید اصلا چند روز چشمام نابینا شد. اگر دوستم بود میگفت:”خدا نکنه”
هرچند اره واقعا. نابینا شدن چیز بدیه. یعنی اصلا ایده خوبی نیست. ترجیح میدم چشمامو حفظ کنم.
قطره هامو به موقع بچکونم تو چشمم.
دیشب اقای عین و خانوم واو خونمون بودن. خانوم واو که سریع خوابش برد. من و عین نشستیم فیلم اتونمنت رو ببینیم. که بعد از نوشیدن یک لیوان چای توسط عین و خوردن یک عدد خیار نمک زده شده توسط من، برنامه کنسل شد و “عین” هم دپرس بود یه بالش و یه پتو بهش دادم و ساعت ۳ حدودا خوابیدیم.
البته حدس میزنم که اون نخوابیده باشه از شدت فکر و خیال.
امیدوارم که درست شه کارش.
راستی میخواستم برای کوتاه مدتی به دوستام فکر نکنم .
سه تا از دوستامم که فردا ترک وطن میکنن.تف. تف تو دوری و فاصله و هرچی که هست.
دیشب ، داشت برف میومد دو سه ساعتی ،من و خانوم واو داشتیم سرپایینی ولنجکو میرفتیم و من همش نگران سر خوردن ماشین بودم و اینکه خانوم واو تو ماشینمه و یحتمل بمیره اگر بد رانندگی کنم. و اهنگ Asik oldum ابراهیم هم پخش میشد و خلاصه مولایی بود.
کلاس ترمو رو هم نمیرم. استادش عادت داره بگه شما دانشجو نیستین. اوکی بابا.
برگشتم. باید بخوابم. فردا روز بزرگی نیست. هیچ برنامهای ندارم.